تشتی پر از خون، خون جوان، خون شهرام احمدی
با خبر شدم به خانواده شهرام احمدی اطلاع داده اند که برای انجام ملاقات آخر به زندان مراجعه کنند. آتش دنیا توی دلم ریخته برای مادرش که توان آمدن به تهران را ندارد. او بعد از اعدام بهرام فلج شده. از لحظه ای که خبر را شنیدم آشفته ام. لحظه به لحظه دوم آبان ۹۳ برایم تداعی میشود. مسیر خانه تا نزدیک ورامین. دیدن مادرم که پشت در کوچک زندان روی زمین نشسته و چادرش خاکی شده بود. اشکایش که روی صورت رنگ پریده و پژمرده اش می ریخت. تاکید روی این که همین جا گریه هایمان را بکنیم تا وقت ملاقات هیچکداممان اشکی نباریم. بازرسی بدنی. ورود به محوطه داخلی زندان. دیدن ریحانه با تن داغ و تبدار. حضور بیش از ۱۰نفر مامور و مسئول. آرامش ریحان. آغوش. بوسه. حرفهای درگوشی و تلاش ماموران برای لب خوانی. اصرار برای دانستن محل اجرای حکم. محرمانه بودن محل. رفتن پدر و مادرم به گوشه ای برای نمازی که در حال قضا شدن بود. التماسم به ریحان که چیزی بخواهد تا برایش انجام دهم. پاسخش آرام و توی توی گوشم. آغوش و بوسه و حرفهای آخر. سربازی که شیشه آب معدنی را به دستم داد تا پشت سرش آب بریزم. آغوش و بوسه و امیدواری به اینکه فردا تو را باز خواهیم دید. فرو رفتنش در آغوش فریدون. مکث. حرفهای در گوشی. پیچیدن دستهای فریدون دور بدن ریحان و بلند کردنش از زمین. سر دختری بلند بالا روی سینه ی پدری لرزان. آغوش. بوسه. به امید دیدار گفتن. تماشای قامتی که دور میشد. رد شدن از در میله ای. به زبان آوردن کلمه ی خداحافظ. بلند و واضح. خم شدن زانوی خواهرم و نشستنش روی زمین حیاط زندان. تماشای چشمهای درشتی که یک لحظه به عقب برگشت و زود نگاهش را دزدید. جمع کردن چادر دور کمر. رد شدن از در آهنی. پنهان شدن همه عشق و آمال و آرزوهایم پشت دیوار. نوبت فریاد بود. آااااای خداااااا. خروج از ساختمان زندان. تلفن به جلال سربندی. شنیدن اینکه خبر ندارند امشب اجرای حکم است. قول گرفتن برای این که اگر فهمیدند باید کجا بروند به ما هم خبر بدهند. جاده بی پایان ........آن شب مجبور شدم در چهار زندان را بکوبم شاید خبری بدهند که دخترم کجاست. پدر و مادرم نمازهای یک شبانه روز را در زندانهای مختلف خواندند. ظهر و عصر در شهر ری. مغرب و عشا و نماز صبح فردا پشت رجایی شهر. نقطه پایان بر ایمان. آغاز زلزله در بینش. شکستن دل .... بقیه را بگذاریم و بگذریم. خانواده احمدی در حال عبور از جاده با چشمهای باز به مناظر کنار جاده نگاه میکنند. اما در سرشان چیز دیگری میگذرد. هر کدام به تناسب حال خودش. اما در یک چیز مشترکند. دلشوره. این ساعات را میگذرانند در حالی که انگار یک نفر توی دلشان نشسته و دارد به رختهای توی یک تشت چنگ میزند. تشتی پر از خون. خون جوان. خون شهرام احمدی. یک قبیله دلشوره دارند برای پسر جوانی که ۳۴ ماه را در انفرادی بود. در حالیکه هنوز ۲۴سالش هم نبود. یه طایفه برای شهرام دلشوره دارند. و هزاران نفر چون من، در حال بازسازی لحظات رفته بر خود هستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر