"گزارش ریحان از انتقال به رجایی شهر 2 "
بعد اینکه خوشحالی دوستای همبندم تموم شد ، من خیلی احساس خستگی میکردم . گفتم تنها چیزی که میتونه از این خستگی من کم کنه ، یه دوش گرفتنه. رفتم حموم .
یکی از پرسنل اومد ، گفتش که ، باید بیای زنگ بزنی به خانوادت ، من راستش دیگه هیچ اعتمادی نداشتم . گفتم اعتمادی نیست . اینا منو از اینجا خارج کنن ، دوباره بخوان همون ماجرای صبحو تکرار کنن . گفتم خودتون بهشون بگین و اونم رفت .
تقریبا دو شب بود که دوباره اومدن صدام کردن ، که باید به خانواده ات زنگ بزنی . "باید" دیگه زنگ بزنی، بخاطر این که ، مثل اینکه تجمع کردن جلوی زندان رجائی شهر ، و حاضر به ترک اونجا نیستن ، مگر اینکه ریحانه زنگ بزنه و از شهرری به ما زنگ بزنه ، بگه که حالش خوبه . دیگه من رفتم بیرون ، تلفن بهم دادن ، دو و ده دقیقه بود که به مادرم زنگ زدم . سروصدا یه جوری بود که انگار نه انگار که نصفه شبه . از صدا و هیاهو ، سروصدای هشت شب بود ، خیلی شلوغ بود . دیگه صحبت کردم ، گفتم که من حالم خوبه و منو برگردوندن ، صدای خوشحالی رو می شنیدم . صدای اینکه اسممو صدا میکنن ، می شنیدم . خیلی هیاهو بود ، اصلا نمی دونم . خیلی حس عجیبی بود . حس اینکه یه عده هستن ، که توی سختترین شرایط ، تنهات نمیزارن وتا اینجا وایمیستن .
بهم گفتن که ، مثل اینکه کلانتری وارد عمل شده و می خواسته متفرقشون کنه ، اما اونا گفتن ، تا زمانی که این تلفن نشه ، ما اینجا رو ترک نمی کنیم .
بازم فرصت خوبیه که از همه کسایی که اون شب ، رفتن اونجا و تا اون وقت شب ، اون محل رو ترک نکردن ، ازشون تشکر کنم ؛ و بگم که خیلی خوبه که آدم دوستا و فامیلایی داشته باشه که توی این شرایط سخت ، بهش دلگرمی بدن .
من واقعا دلم گرم شد ، وقتی که اینو شنیدم ، شاید کسانی اونجا بودن که من سالها بود ، حتی صداشونو نشنیده بودم ، ولی اون شب اونجا رفته بودن ، خیلی ازشون ممنونم و هرگز اون محبتشونو فراموش نمی کنم .