شهيد راه آزادی عبدالغنی گنگوزه ای


مراسم گرامیداشت عبدالغنی گنگوزه ای در زندان زاهدان 

مراسم بزرگداشت عبدالغنی گنگوزه ای که روز 28 آذر94 در زندان مرکزی زاهدان به دار آویخته شد
در زندان مرکزی زاهدان توسط جمع کثیری از زندانیان زندان مرکزی زاهدان برگزار شد. پیکر وی با پافشاری خانواده اش تحویل ایشان شد. 
همچنین در مراسم گرامیداشت این جانباخته راه آزادی مردم خاش بطور گسترده شرکت کرده و مراتب انزجار خود را ازاین عمل وحشیانه ابراز کردند. زندانیان عادی و سیاسی بند 3 و 5 زندان مرکزی زاهدان بعد از نماز مغرب یاد او را گرامی داشتند و این جنایت را محکوم کردند.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد

Telegram.me/shahidanAzadi

اشتراک:

شهید راه آزادی کیوان دامن‌افشان



کیوان دامن‌افشان از جانباختگان قیام سراسری سال۸۸ است. مزار اين شهيد در کلاچای استان گیلان است كه برای اولین بار عکس مزار او در دیدار دکتر محمد ملکی منتشر شد و فقط با این عکس خبر شهادت او بعد ازگذشت شش سال از قیام۸۸ به این وسیله اطلاع رسانی شد.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید


اشتراک:

شهيد راه آزادي آرمان استخری پور


آرمان استخری‌پور ١٨ ساله متولد ۱۳۷۰ ساكن محله ابیوردی شیراز بود. وي در درگيري هاي سال۸۸ مورد تعقیب ماموران قرار گرفت و به منزل پیرزنی پناه برد و ماموران با ورود به منزل پیرزن، وی را مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند که وي از ناحیه سر با باتوم مورد آسیب شدید قرار گرفته به كما ميرود و در روز دوشنبه ۲۲تير ۱۳۸۸در اثر مرگ مغزی به شهادت رسيد.
آرمان استخري پور سه شنبه ۲۳تير در دارالرحمه شيراز به خاك سپرده شد.




اشتراک:

به مناسبت سالگرد قتل محمد مختاری، شاعر و نویسنده محمد مختاری، جان بر سر قلم


سیاوش مختاری، فرزند محمد مختاری، شاعر و نویسنده جسد پدر را در هجدهم آذرماه در پزشکی قانونی تشخیص داد. شش روز قبل پیکر بی‌جان این شاعر را با دو کوپن ناگرفته در جیب در بیابان‌های امین‌آباد پیدا کردند. مهرداد عالی‌خانی، یکی از قاتلان وزارت اطلاعات در شرح ماجرای ربودن و قتل محمد مختاری می‌گوید که در تاریخ نهم آذرماه ۱۳۷۷ موسوی از کارمندان وزارت اطلاعات پیش دری نجف‌آبادی وزیر اطلاعات می‌رود و در مورد قتل داریوش فروهر و همسرش گزارشی ارائه می‌دهد.
پس از آن موسوی به عالی‌خانی می‌گوید که کار کانون نویسندگان را انجام بدهد و تاکید می‌کند که کار کانون را هر چه سریع‌تر شروع کنید. هفت پرونده از مهم‌ترین سوژه‌های فعال کانون نویسندگان، هوشنگ گلشیری، منصور کوشان، علی‌اشرف درویشیان، محمدعلی سپانلو، پوینده و چهل‌تن در دستور کار حذف فیزیکی قرار می‌گیرد. قرار می‌شود که از مهم‌ترین‌ها شروع بشود. شماره‌ی تلفن محمد مختاری از طریق یکی از منابع اداره چپ نو با نام مستعار داریوش به دست می‌آید… حدود ساعت ۱۷، مختاری با لباس اسپرت از کوچه بیرون می‌آید و از سمت شمال به جنوب خیابان آفریقا حرکت می‌کند. در این ساعت ناظری جهت اقامه‌ی نماز محل را ترک کرده بود لذا سریعا به ناظری زنگ زدم و خبر دادم سوژه بیرون زد، خودش و روشن را سریع به محل برسانند. مختاری برای خرید در حوالی محل سکونت خود بیرون آمده بود. حدود بیست‌دقیقه خریدش طول کشید. در حال برگشتن به منزل بود که علی و رضا رسیدند.
از خسرو خواستم که تاکسی را در گوشه‌ای پارک کند. رضا و علی پیاده به دنبال مختاری به راه افتادند. خسرو پشت فرمان پژو نشست و به سمت شمال آفریقا حرکت کرد. من در صندلی جلو قرار گرفتم. یک کوچه مانده به منزلش علی و رضا جلوی او را گرفتند و تحت پوشش پرسنل دادستانی وی را سوار اتومبیل کردند… داخل ساختمان شدیم. در همان اتاق اول از وی خواستند روی زمین بنشیند.

همه کار را روشن و ناظری تمام کردند. بسیار حرفه‌ای و مسلط عمل نمودند. ناظری سریعا طناب مربوطه را از کابینت داخل اتاق در آورد. مقادیری پارچه‌ی سفید برداشت، چشم و دست او را از پشت سر بست. طناب را به گردن او انداخت. او را به روی شکم خواباند و حدود چهار یا پنج دقیقع طناب را تنگ کرد و آن‌را کشید. در این حالت ناظری دهان سوژه را با یک پارچه‌ی سفید گرفته بود تا بدین وسیله از ریختن خون به زمین و ایجاد سروصدای احتمالی جلوگیری کند. این دو از روی ناخن‌ها تشخیص دادند که کار تمام شده است… در جاده‌ی افسریه یک مسیر فرعی به کارخانه سیمان تهران منتهی می‌شد… جنازه را بیرون گذاشتیم.محمد مختاری این‌گونه در دوازدهم آذرماه ۱۳۷۷ در ماجرای موسوم به قتل‌های زنجیره‌ای توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به قتل رسید. محمد مختاری، شاعر، نویسنده و از فعالان کانون نویسندگان ایران در اول اردیبهشت ۱۳۲۱ در شهر مشهد به دنیا آمد.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

اشتراک:

آخرین وصیت نامه مبارزراه حق شیرکو معارفی


شیرکو معارفی زنداني سياسي كرد در يكي از ملاقاتهايش به يكي از اعضاي خانواده اش مي نويسد: اين نامه را در غروبی ترین شبهای می نویسم, که همزمان نسیم طلوعش سلامی اجتناب ناپذیر می دهد و اکنون آشنا ترین صدا نزدیک ترین چهره مادرم است. در بخشی دیگری از نامه آمده که من نه از برای سقط حقیقت, عدل و انسانیت گام برداشتم, بلکه گام در رکاب هر فرسنگ راه که نهادم, به جولانگاه حقیقت قریب تر, به منزلگاه عدل فزونی و در پیشگاه انسانیت پیشمرگ تر شدم. آری من پیشمرگ جاودانگی, دوری جستن از بربریت و هم آغوش شدن با آزادی هستم و در مسلخ جباران و جور ورزان, که به خیالشان از جولان کردن در جنگل سروسانان جدایم می سازنند, بی هیچ واهمه و اضطرابی, با قامتی استوار و دلی سرشار از امید و استقامت حظور می یابم و به جمع ستارگان این آسمان غمگسار می پیوندم.
متن کامل نامه به شرح زیر میباشد:
از سوسوی تلالو طلوع و از ناله مادر ترانه آزادی می سرآیم
دیر زمانیست که شب هنگام طعمه گاه شکارچیان حریص است و سوسوی شب نوید صیدهای نادر و دست نایافتنی است. آری شکار و طعمه در این بلاد نه برای تفریح و اوقات شاد به سر بردن, که از سر زیاده خواهی و کج فهمی و تمایلات نا لازم و کشنده است. برای صیادی بدور از منطق و بری از احساس تعادل و انصاف هر صیدی می تواند جذاب و فریبنده باشد. حال اگر این صید در جولانگاه دست نیافتنی و صعب العبور باشد و ذاتا سنتهای وجدان مدار بر دوش داشته باشد, هم موجه صید و هم دائم الصید خواهد بود. جوانی که خود را مبارز, برحق و خواهان شعائر انسان دوستی می داند چه بسا آن آهوی زیبا اندام است, اندر چشم شغالهای زشت پسند و زشت بین. سلاحی که بر دوش جوان حافظ عدل و انسانیت است, کم پیش می آید, که ماشه چکانش تمرین تیر نواختن را به درستی و دقت سپری کرده باشد.
آری من شیرکو معارفی همان تروریست متهم مخالفت با خدایم, که جدا از حب انسانها و نوازش کودکان, دلسوز طبیعت و رویای آشتی, اندیشه ای بمب آسا در سر و خیالی نهیفی در دل دارم. صید من برای شغالهای شب پرست و دشمنان طلوع و مهر مادری, همان اندازه نوید پیروزی برای آنهاست, که در ازای ظلمانی ترین شبها هم نخواهد توانست جلودار طلوع و طلعلو افق باشد. من تروریست ترین فرزند "آربابا"حتی به هنگام به اسارت درآمدنم میل به شلیک و نواختن تفنگی را نداشتم و هر آنچه از پیشینه و آن روزش با من بود, ترور و ارعاب و خشونت نبود و تنها کوله باری مملو از عشق به انسانیت و نوازش آزادی بر دوش داشتم.
این نامه را در غروبی ترین شبهای می نویسم, که همزمان نسیم طلوعش سلامی اجتناب ناپذیر می دهد و اکنون آشنا ترین صدا نزدیک ترین چهره مادرم است. که در نبردی فرسایشی تمنای آغوشش را برای یک بار هم که شده, در دل می پرورانم, اما دریغا مهر به مادر و مام میهن در این ندامتگاه هیچ مجالی برای ابراز وجود ندارد. پُر پرتو ترین خورشید, درخشان ترین ستاره, بیکران ترین دریا و سر به فلک سایده ترین کوه طبیعت, که جبروار بر سرنوشت من سایه افکنده و نه از خورشید جنبشم, نه از ستاره امیدهایم, نه از دریای مادرم و نه از کوه استفامتم نتوانستم و نخواهم توانست دست بکشم, بلکه با تمام وجود هر آنچه این صید, تروریست, مخوف برای صیادان آزادی ساخته, این دنیای بکر و انسانیست. با تمنای آغوش مادر, عشق به آزادی و تعهد به انسانیت, صدها شب و روز دیگر را قلم خواهم زد و همچنان من یک جوان کُرد زحمتکش, انقلابی و از دیار شب زنده داران خواهم بود.
و اینک نیز باید بگویم: گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد.
من نه از برای سقط حقیقت, عدل و انسانیت گام برداشتم, بلکه گام در رکاب هر فرسنگ راه که نهادم, به جولانگاه حقیقت قریب تر, به منزلگاه عدل فزونی و در پیشگاه انسانیت پیشمرگ تر شدم. آری من پیشمرگ جاودانگی, دوری جستن از بربریت و هم آغوش شدن با آزادی هستم و در مسلخ جباران و جور ورزان, که به خیالشان از جولان کردن در جنگل سروسانان جدایم می سازنند, بی هیچ واهمه و اضطرابی, با قامتی استوار و دلی سرشار از امید و استقامت حظور می یابم و به جمع ستارگان این آسمان غمگسار می پیوندم.
شیرکو معارفی
زندان سقز
15.7.1392
اشتراک:

سالگرد تولد ريحانه جباري ـ اعدام و شعر


ایران خبرهایش شده از صبح تا شام، ... 
اعدام، اعدام و، ... طناب و باز اعدام، 
باز از اوین آمد خبر، از عادل آباد
یک هفت‌تن شد منتقل، ... . باز انفرادی... 
سلولها در انتظار و قلب من تند
هر نبض من یک فحش، یک لعنت به دجال
یک مملکت، دستان چند آخوند خونریز
یک ملتی آنجا، مخاطبهای برخیز! 
یک فرش قرمز لیک پیش پای یک شیخ
یک تشت آب و شستن دستان ضحاک
چوب حراجی بر حقوق و... بستن چشم
من فکر یک کاری که باید کرد هستم
یک انقلاب افتاده در جیب عبایی
زیر فشار است این وجود، این قلب، دستم
یک دوره از تاریخ شد آلوده با ننگ
این دوره را کی پاک خواهد کرد با رنگ؟ 
یک دست هست آنجا، زنی! با یک جهان عشق:
«یک طرح نو در آسمان اجتماعی
این چوبه‌های دار را از بیخ برکن! 
اشکی نمی‌خواهم به چهر مادرانم

این چوبه‌های دار قانون خدا نیست! 
این طرح ما آینده‌ای محتوم دارد
نظمی نوین، عشقی نوین، شوقی نوین تر
پرواز، گل، خورشید، نان و کار و لبخند
مرگ قفس، تکثیر سنبلهای پرپر» 
هر روز این شوق گلوی من به تیرک
هر روز این شعر من آونگ است بر دار
امروز هم از اوج دارش باز پرسد:
ایران خبرهایش چه خواهد بود فردا؟. .

م. شوق




اشتراک:

شهید راه آزادی محمدعلی راسخ‌نیا


محمدعلی راسخ‌نیا در عاشورای۸۸ توسط نیروهای بسیج بر اثر اصابت گلوله ساچمه شکاری به شهادت رسید.
ظهر عاشورا در روز ٦ دی ٨٨ تعداد زیادی از هموطنان به دست مزدوران خامنه‌ای به طرز وحشیانه‌ای جان خود را از دست دادند.
برگرفته از پیج محمد مختاری:
روایت یک شهروند از صحنه‌هایی که در آن روز دیده است:
«با وجود اینکه روزها از عاشورای خونین می گذرد، هرگز نتوانسته ام چشمان باز جسدی را که جلوی رویم در مقابل گارد ویژه قرار گرفت و جنازه اش به ناکجا آبادی منتقل شد فراموش کنم. مردی حدود ۴۰ ساله، با محاسن و چشمانی باز با گلوله‌ای که بر سمت چپ بدنش درست زیر قلبش نشسته بود.از آن روز به او بارها فکر کرده ام و هرگز نتوانسته ام لحظات جان سپردنش را در مقابل چشمانم از یاد ببرم. من هم آن روز به عنوان یک شاهد عینی که این روزها زیاد از آن یاد می شود، فقط گوشه ی کوچکی از مشاهداتم را می نویسم. در آن روز، خون یکی از شهروندان جلوی چشمانم ریخته شد و من هر گز نمی‌توانم چشمان باز او را که شاید بر آن همه ظلم باز مانده بود، فراموش کنم. او زیر پل کالج تیر خورد و بر دستان مردمی که با ندای هیهات من الذله و یا حسین حرکت می کردند، حمل می‌شد. پیراهن را از تنش درآورده بودند. جای گلوله به خوبی بر سمت چپ بدنش مشخص بود. مردم به سمت چهار راه ولی‌عصر حرکتش می‌دادند تا شاید جسد بی‌جانش را به جایی برسانند. از هر گوشه و کنار صدای ضجه و زاری می آمد. زنی مسن با دیدن این صحنه نقش بر زمین شد … انگار عجیب بود! خیلی عجیب. اینکه در خیابانهای شهر من این طور در روز روشن و در ظهر عاشورا کسی این گونه کشته شود.مردم جسد را یا حسین گویان حمل می کردند و گارد ویژه هم از سوی دیگر خیابان پیش می آمد، مثل همیشه تا بن دندان مسلح. 

مردم جنازه را به سویشان گرفتند، شاید کمی دلشان نرم شود و جنازه را بدون درگیری تحویل بگیرند. آنها بدون هیچ حرکتی ایستادند. مردم جنازه را بر زمین درست مقابل پاها و باتوم های شان گذاشتند و پیرمردی رو به گاردی ها گفت: این هموطن شماست! هموطن ما … اما حرفهایش خیلی زود در اثر شلیک گاز اشک آور قطع شد و خیلی زود و در چشم بر هم زدنی جمعیتی که جسد شهید را حمل می کردند، به سرفه افتادند و بعد در کمتر از چند ثانیه پیکر شهید ناپدید شد. لابد جنازه شهید را بردند تا روزهای بعد، خیلی دیرتر از زمانی که خانواده‌اش انتظار بازگشتش به خانه را دارند، تحویلشان بدهند. هرگز نمی توانم انتظار همسر، مادر و شاید فرزندان او را به خانه تصور کنم. انتظاری که هرگز دیگر نتیجه‌ای نخواهد داشت. اما من و ما هرگز نمی توانیم این صحنه را فراموش کنیم. صحنه چشمان باز کسی را که فقط به خاطر اعتراض و یا شاید باز پس گرفتن رای‌اش جان باخت.»
پیکر شهید راه آزادی محمدعلی راسخ‌نیا در قطعه ٣٠٤ ردیف ٨٥ شماره ٥ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید








اشتراک:

پيام جديد و منتشر نشده ريحانه جباري قبل از اعدام


صحبتهای ریحانه مربوط به هفت مهر 1393 روزی که برای اعدام به زندان گوهر دشت منتقل شد می باشد .

پدر و مادر عزیزم سلام
امیدوارم که امکان اینو داشته باشید که صدای منو بشنوید . راستش من خیلی اعتمادی به توقف حکم و تعلیق اعدام و این حرفا ندارم و متاسفانه مرور زمان فقط داره به من بی اعتمادی رو یاد میده. 
میدونم که خیلی روزای سختی رو گذروندین ، و نمی دونم که چه جوری می تونم این سختیها و این اشکها و این شب نخوابی های شما رو جبران کنم . 
پس الان فرصت خوبیه که هر چی که توی اون روز شوم 7 مهر 93 به من گذشته رو بگم و اینو به یه دوستی می سپارم که امیدوارم به گوش شما برسه .
حتما یادتون هست که ما یک شنبه 6 مهر یه ملاقات حضوری با هم دیگه داشتیم . تقریبا الان دو سه ساله که ملاقات حضوری ممنوع شده و این خیلی عجیب بود. اما وکیل رو بهانه کردند که به خاطر ملاقات با وکیل و عزل وکیلای قبلی، این ملاقات رو به ما دادند. تنها کسی که احساسش خیلی قوی بود و واقعا فهمید که این عجیبه ، حتی ته نگاش احساس کردم که خیلی ترسیده پدرم بود و فکر میکنم اعتماد به مقامات به اون حس مادری چربید و حتی مادر منم اعتماد کرد که این ملاقات هیچ ربطی به اجرای حکم نداره، پس ما باخیال راحت از هم جدا شدیم ولی پدرم خیلی هنوز شک داشت ، تا روز دوشنبه ظهر که اجرای احکام منو صدا کرد با این حال بازم مامانم مطمئن بود که اجرای حکمی در کار نیست .
منو بردند ساختمون اداری، طبقه بالای ما هست اونجا، و نشوندن . من منتظر موندم تا اینکه اومدن گفتند اجرای حکمت اومده و باید بری . من فکر کردم که منو همین انفرادی اینجا طبق روال عادی تمام این چند سال که زندانی رو تا دو ونیم شب همین جا نگه میدارن ، دو و نیم شب میفرستن رجائی شهر، برای اجرای حکم . فکر میکردم طبق روال عادیه ولی منو سوار ماشین کردن دستبند، پابند، دو تا سرباز، دو تا مامور خانم و یک افسر و با من فرستادن و ما عازم رجائی شهر شدیم و من اولین بار بود که اصلا پابند و بهم میزدن . خیلی بد بود . حتی پشت پای راستم زخم شد. خیلی بد بود. خیلی سنگین بود .
خلاصه ما راهی رجائی شهر شدیم . اصلا احساس عجیبی، احساس کردم که خالی شدم. ولی آروم بودم. نمی دونم این آرامش نوید رهایی رو میداد یا این یه آرامش ابدی بود . 
توی این جاده کرج، دیگه یه فرصتی بود که همین جور داشتم با خودم فکر میکردم، جالبه که اصلا چیزای عجیبی یاد آدم میآد . چیزای ریزی که آدم اصلا به فراموشی سپرده، جلوی چشم آدم زنده میشه، دیگه گفتم که حالا بیایم یه صحبتی بکنیم با خدا، ببینیم چه خبره ؟ گفتم خدایا بیا زندگی ما رو شیرین کن . این تلخی جاشو به شیرینی بده. این تلخی رفتن به زندان رجائی شهر جاشو به شیرینی برگشت بده . یهو یه بوی شیرینی عجیب، یه شیرینی زیاد، توی ماشین پیچید. اول فکر کردم که، دو تا سرباز پشت سرم نشسته بودند، فکر کردم اونا مثلا شیرینی بازکردن، بعد دیدم، اولا چیزی دستشون نبود وقتی اومدن، بعدشم این حجم شیرینی، یکی دو تا سه تا یه جعبه شیرینی نیست، اصلا دلم یهو ریخت . اینور اونورو نگاه کردم، دیدم از جلوی کارخونه ی مینو رد شدیم، و این بوی شیرینی بخاطر کارخونه مینوه.
ولی حس میکنم، آدم وقتی توی شرایط سختی قرار میگیره ، هر چیزی رو یه نشونه میدونه که دلگرمش کنه . من اینو به فال نیک گرفتم، گفتم بالاخره چرا همون موقع که من داشتم این آرزو رو میکردم، باید بوی این شیرینی بیاد ؟ خلاصه من اینو به فال نیک گرفتم و آرامشم از قبل بیشتر شد .
تقریبا ساعت دو نیم یه ربع به سه بود که ما رسیدیم اونجا. زندان رجائی شهر، اولین بار بود که اونجا رم میدیدم. دیگه وارد شدیم . از ماشین پیاده مون کردن. بازرسی کردن منو ، حتی مامورایی که همراهم بودن رو هم بازرسی کردن. رفتیم بالا. یه مقداری هم شیب داشت. رفتیم بالا وارد یه ساختمونی شدیم برای خودشون خیلی عجیب بود که چرا ظهر منو آوردن . چون اونجا دیگه زندان مردا شده و اونا جائی برای نگه داشتن من نداشتن. یه چند دقیقه ای معطل شدیم و از یه راهروی خیلی طولانی، عین این فیلمایی که نشون میده، یه راهروی طولانی ، سقف کوتاه ، مهتابی ها با فاصله های منظم، دقیقا راهرو همونطوری بود . از این راهرو گذشتیم و جلوی یه در به من چشم بند زدند، چشم بند هم تا حالا من استفاده نکرده بودم هیچ وقت . واقعا هیچ جارو نمیشه دید و این کش پشتشم خیلی سفته و اصلا هیچ راهی نداره که تو جائی رو ببینی . اینجوری، که بهم گفتند پله است . دستمو گرفتن، منو از پله ها بردن بالا. شمردم 8 تا پله بود ، یه پاگرد، دوباره 8 تا پله یه پاگرد، یه پله کوتاه. منو نشوندن روی صندلی . صدای یه آقایی میومد . اسممو پرسید ، سنم، شماره شناسنامم، قدم، وزنم ، نمی دونم، رنگ چشم، رنگ پوست، اینکه نشونه خاصی، روی تنم دارم، جای سوختگی، جای جراحی، نمی دونم ، خالکوبی . آیا چیزی همراه دارم؟ من ساعت و انگشترهمراهم بود و اثر انگشت سبابه راست و چپ منو گرفتند. من ناهارم نخورده بودم ، اما اصلا احساس گرسنگی نمیکردم ، دوباره منو از روی صندلی بلند کردند . دوباره یه پله کوچیک. باز راه افتادیم . صدای قفل و در و اینارو شنیدم. در فلزی. چشم بندمو ، برداشتند انفرادی . سلول انفرادی رو دیدم . دیگه رفتم توی انفرادی . برگشتم همون جای اول همون جایی که 25 تیر، زندان اوین واردش شده بودم . همونطوری بود . یه خورده اتاقش کوچیکتر بود . دیگه روسری و چادرمو ازم گرفتند و در و بستند. رفتم تو . کف اش همونطوری موکت بود و سه تا پتو بود . دوباره برگشتند که ساعتتم باید بدی خیلی اصرار کردم که ساعت پیشم باشه و آخر شب بیاین بگیرین. گفتن نه ، چون صورت جلسه کردن، ساعتتو باید بدی . ساعتمو که دادم دیگه گذشت زمان ، برام خیلی سختتر میشد، خیلی کندتر میشد. ولی چاره ای نبود. احساس میکردم وقتی ساعتمو میدم، بی خبریم بیشتر میشه. ناخوداگاه به تاثیر عجیب اعداد توی زندگیم فکر کردم . اینکه روزی که این اتفاق افتاد 7 /7/ 2007 بود . 17 تیر 86 و الان هم که به پایان ماجرا رسیدم، هفت هفته ، 7 مهره . گفتم این تاثیر اعداد 7 رو اصلا نمی دونم توی زندگیم چیه ،که اینقدر داره تکرار میشه ؟
خیلی نگران پدرم بودم شب قبلش رفته بود شمال گفتم که حالا حتما دیگه بهش خبر دادن و اون حالا می خواد با سرعت رانندگی کنه . خدا نکنه که اتفاقی براش بیفته . اصلا من خیلی از تصادف واین حوادث جاده ای خیلی میترسم . دیگه این یه ترس مضاعفی بود .
برام قران آوردن دیگه و یه پاکتی که توش کاغذ آچهار بود و خودکار و چند تا پاکت نامه کوچیک . من شروع کردم به نوشتن، حالا دیگه، هرچیزی که به فکرم میرسید، حتی اولش عذرخواهی کردم، از اینکه اینقدر شاخه شاخه میشه نوشته هام ، و از موضوعی به موضوعی دیگه میپرم . ولی واقعیت اینه که تمرکز داشتن ، توی اون لحظات ، خیلی برام سخت بود، و انگار همه چیز به یکباره به مغز من، هجوم می آورد . نمی دونستم کدومشو روی یه کاغذ بیارم. به اجبار یه کاغذی رو بغل دستم گذاشتم که حالت چک نویس برام داشت، که حداقل موضوعات رو فراموش نکنم ، حتی یه لیستی تهیه کردم از تمام کسانی که میخواستم براشون نامه بنویسم. از پدر و مادرم شروع کردم . دو تا خواهرام، پدر بزرگ و مادر بزرگم، عموها، دیگه، عموی مادرم ، دائی مادرم، خاله ام، دائی خودم، یه سری از دوستام ، تمام کسائی که این چند وقت حالا مستقیم یا غیرمستقیم کمکی بهم کرده بودن ، دوستائی که اینجا دارم، برای همشون ، این و اسماشونو نوشتم، که یه وقت کسی از قلم نیفته . دیگه ، شروع کردم به نوشتن و حالا به یه مسائلی اشاره کردم که خیلی آرومم ، و اصلا علت این آرامشمو نمیدونم چیه و آیا بقیه هم همینطور هستند یا نه، یا اینکه الان وقتشه گریه کنم ؟ زاری کنم؟ اصلا نمی دونستم که باید چیکار کنم . دیگه احساس می کردم که اصلا همیشه همینطوره . وقتی که خیلی احساس ناراحتی یا احساس تنهایی می کنم ، من گلودرد میگیرم. تب میکنم ( خنده ). اون موقع همون حالو داشتم . حتی هنوزم هم یه مقدار گرفتگی صدام از اونروز برام مونده .
نامه برای مادرم نوشتم که ما باز هم اعتماد کردیم . روز اولی که منو دستگیر کردن همدیگه رو خوب بغل نکردیم. سیر بغل نکردیم . همون 17 تیر 86 جلوی کلانتری عباس آباد، بخاطر اینکه اعتماد کردیم، به حرف بازجو و بازپرس، که ما می دونیم اون قصد تجاوز بهت داشته و فکر میکردیم یه سوال و جواب کوتاهه، برای همین سفت همدیگه روبغل نکردیم، و تا مدتها از این محروم بودیم. و روزی هم که بهمون ملاقات دادن، بازم اعتماد کردیم، که از اجرای حکم خبری نیست و وقتی که مامانم به من گفت بیا بغلم، همدیگه رو بغل کردیم. گفت بیا بغلم، می تونی بخوابی، اصلا من رو ترش کردم. گفتم من مگه بچه ام که بغلت بخوابم؟ ولی اونجا فهمیدم که واقعا هنوز بچه ام و اون لحظه خیلی احتیاج به گرمای آغوش مادرم داشتم . دست و پام یخ کرده بود. اصلا نمی دونم یه چیزای غیرارادی داشتم . دوست داشتم بلند بلند حرف بزنم، اصلا به صورت ناخودآگاه، چون من خیلی اهل حرف زدن نیستم. اما اونجا احساس می کردم دوست دارم بلندبلند با یکی حرف بزنم . حتی یه جاهایی از نامه ای که می نوشتمو با صدای بلند خوندم. اصلا سکوت و تنهایی اونجا منو گرفته بود ، هر از گاهی فقط صدای ریز گنجشک میومد و صدای قار قار کلاغها خیلی پررنگتر بود ، بعد یاد کتابی افتادم که تازه خونده بودم که یه دختری تو یه باغی زندگی میکرد و هرموقع به رویا فرو میرفت صدای قار قار اون کلاغها از رویا میاوردش بیرون و اینو نشونه بدی می دونست . یا جای دیگه یاد حرفای همین زنای زندان میافتادم که می گفتن وقتی صدای قارقار کلاغو میشنوی به کلاغ بگو که برای من خوش خبر باشی ، برام خبر خوب بیاری ، نمی دونستم ، اصلا دچار یه تناقضی شده بودم . نمی دونستم ، توی این شرایطم آدم انگارخرافاتی تر میشه ، و این چیزا به نظرش پررنگ تر میشه . به هرحال من همیشه به خدا اعتقاد داشتم. شاید خیلی مومن نبودم و از خیلی از وظایفی که میگن بر گردن یک مسلمونه کوتاهی کردم ، اما همیشه به بودن خدا اعتقاد داشتم . اینکه یک نیروی عظیمی وجود داشته که تونسته این دنیا رو با این نظمش و با این سیستمش کنترل کنه رو، بهش اعتقاد داشتم، دیگه اونجا گفتم که خدایا من میدونم که تو هستی و میدونم که داری منو نگاه میکنی . پس صدای منو بشنو و منو برگردون ، من دوست دارم برگردم . من عاشق زندگی ام ، هرچند که از مرگ نمی ترسم . واقعا نمیترسم ، اما این مدل مرگ رو اصلا دوست ندارم . مرگ با طناب دارو اصلا دوست ندارم . گفتم که تو صدای منو بشنو . به من نشون بده که صدای منو میشنوی . من تا آخر عمرم بهت قول میدم ، اگر شده سالها تحقیق کنم ، سالها مطالعه کنم اما تا آخر عمرم، به هرکسی که منکر وجود تو بشه ، راضیش میکنم که تو هستی، فقط به من نشون بده و منو برگردون . دیگه اینکه ؛ گفتم که خوب الان خدا باید به حرف کدوم یکی از ما گوش بده ؟ من ، خانوادم ؟حالا، کسانی که دوستم دارند، که آرزو دارند که من برگردم ؟ یا خانواده سربندی ؟ که دارند شال و کلاه می کنند برای اینکه بیان ، هستی رو از من بگیرند و آرزو دارند که اصلا این اتفاق بیفته ؟
خدا باید به حرف کدوم یکی از ما گوش بده ؟ خودم رو جای خدا گذاشتم و (خنده ) گفتم که اگه من جای خدا بودم ، کاری میکردم که تخریب کمتری داشته باشه ، بهترین راه این بود که حالا یه مهری به دل اونا بندازه ، اونا رو به یه آرامشی برسونه که اونا راضی بشن . در این صورت هر دو گروه خوشحال میشن و اونا راضی هستن از اینکه که دلشون آروم شده و حالا دلشون راضی شده . و من واطرافیانم خوشحال هستیم، از این که من از این مرگ رهائی پیدا کردم . حالا امیدوارم که همینطور بشه .
و دیگه از این نوشتم که آیا با از بین رفتن من اونا به آرامش میرسن و آیا این کابوس تموم میشه یا نه ؟
نگران اجرای مامانم بودم چون میدونستم وقتیه که یه تئاتریو اجرا میکردن، گفتم که حتما ، توی نامه م نوشتم، حتما تو نمی تونی بری و میدونم نمیری وکجان اون تماشاچیا ، که بیان ببینن نقش واقعی تو در زندگی رو ، این نقشی که بهت تحمیل شده . و من از این بابت خیلی متاسفم . از بابت سختیهایی که بهشون دادم ، خیلی متاسفم . نمی دونم که اصلا چطور می تونم جبران کنم. و امیدوارم که فرصتی برای جبرانش داشته باشم .
برای خواهرام نامه نوشتم . خیلی دوستشون دارم . از اینجام فرصت خوبیه که دوباره بهشون بگم . چون شاید اون نامه ها هیچ وقت بهشون نرسه . با توجه به اینکه برگه ها رو از من گرفتند و الان حتی نمی دونم که دست کیه ؟
نگهداشتند؟ دورریختن ؟ بادقت خوندن؟ یا سرسری ازش گذشتن ؟ نمی دونم .
خیلی خیلی خواهرامو دوست دارم ، تمام این سالها با وجود اینکه ، این کاری که من کردم و این شرایط سخت ، محدودیتهایی رو برای اونها ایجاد کرده، اما اونا هیچ وقت به من بی احترامی نکردند . همیشه به من احترام گذاشتند و از این بابت من خیلی کوچیکم براشون . اونا با این کارشون در نظرمن خیلی بزرگ شدن ... از اینکه خواهرم تا گزینش هواپیمایی رفت اما بخاطر من و اون فرم گزینشی که باید پر میکرد درباره فامیل درجه یکش انصراف داد ، خیلی متاسفم ، هیچ وقت بهش نگفتم ولی اون شرایط خوبی بود که توی نامه ام ، براش بنویسم که از این بابت خیلی ناراحتم .
از خواهر کوچیکم که بخاطر استرسی که آقای شاملو بهش وارد کرد و بازجوئی احمقانه ای که از خواهر 13ساله من کرد ، باعث شد که موهای سرش و ابروش بریزه و هنوزهم این بیماری گریبانگیرشه، به محض کوچکترین اضطرابی ، دوباره به سراغش میآد ازش عذرخواهی کردم توی نامه ام . امیدوارم که همیشه روزای خوبی داشته باشن .
برای پدر بزرگ و مادر بزرگم نوشتم که هیچ وقت فکر نمیکردم باتوجه به حالا ، اختلاف نسلی که داریم ، اختلاف سن خیلی زیادی که داریم ، اینطور پشتیبان من باشند . ازشون تشکر کردم ، ابراز ناراحتی کردم از ناراحتی قلبی مادر بزرگم ، که چند سال پیش قلبشو جراحی کرده بود . دکتر گفته بود یک گره ای روی قلبش ایجاد شده که بر اثر غصه است. از بابت اون گره خیلی ناراحتم .
برای خاله ام نوشتم ، که خیلی ازش ممنونم که اینطور سفت پشت من بود و هر موقع که درباره ش فکر میکنم ، ناخودآگاه تصویر یه کوه جلوی چشم من میاد و اینکه در نظر من همیشه مظهر استقامت و پشتکاره .
دیگه نامه م به دائی ام رسید که اومدن منو صدا کردن .
و دیگه توی نامه ام اشاره کردم به اینکه من همه رو بخشیدم . از مادرم خواستم که اونم همه رو ببخشه . چون بخشش ، آخه یه آرامش قلبی به آدم میده .
من از صمیم قلب ، بازجوهای اداره ده رو بخشیدم ، که از هیچ شکنجه ای فروگذار نکردن به من نوزده ساله و هنوز جای زخماشون روی تنم هست . اما بخشیدمشون . امیدوارم که اونام به آرامش برسند .
آقای شاملو رو بخشیدم ، بابت تهمت هایی که به من زدن و حواشی زندگی منو اینقدر درگیر این قتل کردن .
آقای قاسم شعبانی رو بخشیدم بابت مهندسی که روی این پرونده پیاده کردن و خطی که به نحوه بازجوئیها دادن .
اون آقایون بازجوهای اطلاعاتی رو که هیچ نام و نشونی ازشون ندارم و اومدند روی برگه معمولی از من اعترافاتی گرفتند ، و هرگز اون برگ ها پیدا نشد و روی پرونده نبود ، من اونها رو هم می بخشم .
آقای تردست و میبخشم ، بخاطر اینکه به من فرصت دفاع نداد . بخاطر اون توصیه نامه ای که روی حکم گذاشت و به دیوان فرستاد که حکم منو رد نکنین، اونم می بخشم .
قاضیای دیوان عالی رو میبخشم ، که با بی دقتی این پرونده رو ورق زدن .
اون 17 قاضی عالیرتبه واون مقامات قضائی رو میبخشم ، که خیلی راحت گذشتن و به نقایص این پرونده توجه نکردن . به تمام دلایل روشنی که اینا کاملا پنهانش کردن و بی اهمیت تلقی ش کردن ، می بخشم .
به اون کسی که دادنامه من رو نوشت و تایپ کرد واون علامتای تعجب ، بعد از دلایلی که این قتل با تصمیم قبلی بوده و ادعاهای من رو نوشت و جلوش علامت تعجب گذاشت . و اون چیزایی که به نفع من بود جلوش نوشت و الله اعلم ، می بخشم و امیدوارم که واقعا اونقدر ایمانش سفت باشه ، که به اون الله ، اعتقاد واقعی داشته باشه . چون اگه خداوند می دونه ، والله اعلم ، پس میدونه ، که من واقعا چنین قصدی نداشتم .
توی نامه ام نوشتم ، برای آخرین بار و هزارمین بار میگم که من با قصد قبلی اونجا نرفتم . من فقط از خودم دفاع کردم . چون اون خیلی قوی بود . خیلی قوی تر از من بود و گردن منو میتونست خورد کنه . ما با هم درگیرشدیم ، چرا هیچ کس به گزارش و استشهادی که از همسایه ها جمع شد که ما صدای درگیری رو شنیدیم ، چرا هیچ کس به اون توجه نکرد .
از همینجا میگم که من چاقویی با خودم نبردم. اون یک چاقوی خیلی معمولی بود که من از اونجا برداشتم و اصلا همچین چاقوی 50سانتی ، که اینا میگن ، 50 سانت چاقو ؟ اصلا یه چیز غیر ممکنه. اون چاقوی پنجاه سانتی اصلا وجود نداشته .
هیچ کس منو تهدید یا تطمیع نکرده ، و من هر چیزی که گفتم ، عین واقعیت بوده و هیچ چیزی رو پنهان نکردم . بازم با اینحال ، تمام کسانی که بانامردی ، پشت این پرونده بودن و همه جور فشاری رو به من تحمیل کردند ، بازم می بخشمشون ، و از پدر و مادرم و خانوادم می خوام که اونام ببخشنشون. چون بخشش ، اول آرامش رو برای خود آدم داره و شاید به این خاطره که من اینقدر آرومم و در تمام این سالها ، با وجود این همه سختی ، از هیچ قرص اعصاب و آرامبخشی استفاده نکردم و هنوزم آرامش دارم .
خیلی روز عجیبی بود . نمیدونم حالا دلیل این تصمیم چی بود . چون ما شنیده بودیم که پرونده دادستانیه . حتی تا آخرین لحظه به من گفتند که پرونده هنوز تصمیم مجددی روش گرفته نشده و دادستانیه . نمیدونم به هرحال اون چیزی بوده که حتما خداوند مقدر کرده بوده و چاره ای جز پذیرش اون من نداشتم . هیچ مقاومتی نمی تونستم بکنم .
ودیگه اینکه ساعت تقریبا هفت ونیم هشت بود . فکر می کنم ، چون من وقتی رسیدم پایین جلو در زندان، ساعت و اینا رو بهم دادند ، که اومدند صدام کردند گفتن حاضرشو .
چند دقیقه قبلش ، صدای اذانو داده بودن. یکی دو ساعت قبلش . خیلی اذان سوزداری بود . حالا من نمیدونم چون شرایط من اونجور بود ، احساس کردم که این اذان اونقد سوزداربود . اونجا بود که من دیگه گریه افتادم . خیلی گریه کردم ، اصلا برای خودمم خیلی عجیب بود ، خیلی گریه کردم و با خودم فکر کردم که اگه همه دنیا جمع بشن ، بگن که تو این کارو عمدا انجام دادی ، قصدی داشتی ، کس دیگه ای این کارو کرده و این آدم همچین نیتی نداشته ، (سرفه ) خود من میدونم که من هیچ چاره ای ، به جز نگهداشتن اون با چاقو نداشتم . بنابراین وقتی خودم میدونم ، همین کافیه . خدا هم میدونه . خلاصه ، موقع اذون خیلی دعا کردم که خدایا تو میدونی که من دروغ نگفتم ، پس خودت یه راهی ، یه مفری به من نشون بده .
خلاصه اومدن دنبالم و گفتند که بیا . گفتم کجا باید بریم؟ گفتند برگردیم زندان، بلند شدم . دیگه روسری و چادر و اینامو بهم تحویل دادن . ساعتمو بهم تحویل دادند . برگشتیم حالا یه چند دقیقه ای معطل شدیم تا خروج ما رو ثبت کنند و مراحل اداریش طی بشه . خودشون هم تعجب کرده بودند که این چه اومدنی بود ، چه رفتنی بود؟ ما تا به حال همچین موردی نداشتیم که این ساعت روز بیارند این وقت شب برگردونند .
خلاصه ما برگشتیم ، خیلی خیابونا شلوغ بود . حالا فرصت خوبی بود که من خیابونا رو راحت تر ببینم . مردم همه سرگرم کار خودشون بودند ، اون موقع بود که فکر کردم ، چه بسا ، که خیلی وقتا از کنار خیلی ماشینا عبورکردم و یه کسی با همین شرایط من ، شاید تو اون ماشین نشسته بوده و من چقدر بی توجه بودم به اطرافم .
به هر حال برگشتیم زندان . تقریبا ده شب بود . (سرفه) من این صدای سرفه هام حاصل همون روزه . هنوز گلوم خیلی خوب نشده . بخاطر همین عذرخواهی میکنم ازاینکه صدام خش داره ، یا حالا گوش خراش شده . برگشتیم زندان . دوستام خیلی ناراحت بودن ، خیلی گریه کردن . (سرفه) وقتیکه برگشتم ، دیگه دست زدن ، سوت زدن ، شکلات روی سرم ریختن، بغلم کردن . اصلا ...خیلی لحظه ی ، هنوزم وقتی میگم اصلا یه لرزشی تو تنم میفته . 
خیلی لحظه عجیبی بود . با اینکه می دونستیم ، همه چیز تموم نشده و این فقط یه توقفه . (سرفه) اما خوب ، همه خیلی خوشحال بودند .
دیگه اینکه آرزو می کنم ، یه روزی بیاد که هیچ دختری در معرض تجاوز نباشه، یا در محلی قرار نگیره که خطر تجاوز اونو تهدید کنه .
آرزو می کنم که یک روزی بیاد که هیچ کس ، از لباس قدرتی که تنشه سواستفاده نکنه، آرزو میکنم که روزی بیاد که حق هیچ مظلومی ، فقط بخاطر اینکه مظلومه پایمال نشه .
و امیدوارم که یه روزی بیاد که لااقل یه روانشناس یا یه کارشناس اجتماعی ، بغل دست قاضی بنشینه و قدرت قاضی رو داشته باشه. .
و سیستم قضائی ما به این درک برسه ، که هیچ جرمی به ناگهان صورت نمیگیره ، و هیچ کس ، همینطوری مجرم نیست ، همه در شرایط خاصی قرار می گیرن ، که مجبور میشن جرمی رو بکنن ، حالا در جرائم غیر عمد بیشتر و در جریان عمد ، کمتر . اما هرکس تحت یه فشار وشرایط خاصی ، قرار میگیره ، که کاری رو انجام میده .
امیدوارم یک روزی بیاد ، که یه بندی توی قانون داشته باشیم ، که در مورد ترس افراد باشه ، هنگام انجام کاری . چون این یه واقعیته ، که وقتی ، کسی که میترسه ، مغزش خیلی سخت تر تصمیم میگیره . شاید سخت ترین راه رو انتخاب میکنه .
امیدوارم که یه روزی همه ی این آرزوها برآورده شه .
و اینکه ، از تمام کسائی که مستقیما یا غیرمستقیم ، کاری برام انجام دادن ، از تمام کسائی که دستمو تو دستشون گرفتن ، از تمام کسائی که دستشونو به نشونه دلگرمی یا همدردی برام تکون دادن ، از تمام کسائی که یک لبخند بهم زدن ، از تمام کسائی که دعا کردن ، از همشون ممنونم . وامیدوارم که همه خوب وخوش باشن . ایشالله که پدر و مادرم صدامومی شنون ، بازم میگم ، خیلی دوستشون دارم . می دونم که دختر خوبی براشون نبودم و خیلی سختیها رو بهشون تحمیل کردم . امیدوارم که از این بابت منو ببخشن .
همه رو دوست دارم ؛ همه دنیا رو دوست دارم ؛ دنیا رو خیلی دوست دارم؛ نسیم بهار و گرمای تابستون و سوز پائیز و گزگز پوستم توی سرمای زمستونو دوست دارم ، امیدوارم که این عشق من به زندگی یک طرفه نباشه و زندگی هم همینقدر منو دوست داشته باشه 
من خداحافظی میکنم و برای همتون آرزوی سلامتی می کنم ؛ خدافظ

***
"گزارش ریحان از انتقال به رجایی شهر 2 "
بعد اینکه خوشحالی دوستای همبندم تموم شد ، من خیلی احساس خستگی میکردم . گفتم تنها چیزی که میتونه از این خستگی من کم کنه ، یه دوش گرفتنه. رفتم حموم .
یکی از پرسنل اومد ، گفتش که ، باید بیای زنگ بزنی به خانوادت ، من راستش دیگه هیچ اعتمادی نداشتم . گفتم اعتمادی نیست . اینا منو از اینجا خارج کنن ، دوباره بخوان همون ماجرای صبحو تکرار کنن . گفتم خودتون بهشون بگین و اونم رفت .
تقریبا دو شب بود که دوباره اومدن صدام کردن ، که باید به خانواده ات زنگ بزنی . "باید" دیگه زنگ بزنی، بخاطر این که ، مثل اینکه تجمع کردن جلوی زندان رجائی شهر ، و حاضر به ترک اونجا نیستن ، مگر اینکه ریحانه زنگ بزنه و از شهرری به ما زنگ بزنه ، بگه که حالش خوبه . دیگه من رفتم بیرون ، تلفن بهم دادن ، دو و ده دقیقه بود که به مادرم زنگ زدم . سروصدا یه جوری بود که انگار نه انگار که نصفه شبه . از صدا و هیاهو ، سروصدای هشت شب بود ، خیلی شلوغ بود . دیگه صحبت کردم ، گفتم که من حالم خوبه و منو برگردوندن ، صدای خوشحالی رو می شنیدم . صدای اینکه اسممو صدا میکنن ، می شنیدم . خیلی هیاهو بود ، اصلا نمی دونم . خیلی حس عجیبی بود . حس اینکه یه عده هستن ، که توی سختترین شرایط ، تنهات نمیزارن وتا اینجا وایمیستن .
بهم گفتن که ، مثل اینکه کلانتری وارد عمل شده و می خواسته متفرقشون کنه ، اما اونا گفتن ، تا زمانی که این تلفن نشه ، ما اینجا رو ترک نمی کنیم .
بازم فرصت خوبیه که از همه کسایی که اون شب ، رفتن اونجا و تا اون وقت شب ، اون محل رو ترک نکردن ، ازشون تشکر کنم ؛ و بگم که خیلی خوبه که آدم دوستا و فامیلایی داشته باشه که توی این شرایط سخت ، بهش دلگرمی بدن .
من واقعا دلم گرم شد ، وقتی که اینو شنیدم ، شاید کسانی اونجا بودن که من سالها بود ، حتی صداشونو نشنیده بودم ، ولی اون شب اونجا رفته بودن ، خیلی ازشون ممنونم و هرگز اون محبتشونو فراموش نمی کنم .
اشتراک:

مطلبی از شعله پاکروان به یاد ریحانه


امروز هفتم مهرماه یکهزار و سیصد و نود و چهار

شعله پاکروان مادر ریحانه جباری :

درست سیصد و شصت و پنج روز قبل ، در چنین روزی ، ریحانه تلفن زد . 
گفت : دارن منو میبرن برای اجرای حکم . 
باور کردنی نبود . 
گفتم : امکان نداره . همین چند دقیقه ی قبل با آقای.... ( مرد محترمی که رابط بین قوه مجریه و قوه قضائیه هست ) صحبت کردم . 
ریحان گفت : مامان تو چرا اینقدر خوش باوری ؟
گفتم : یک لحظه صبر کن . تلفن آقای محترم را گرفتم . روی اسپیکر . 
گفتم : ریحان رو دارن میبرن برای اجرای حکم . گفت : محاله . پرونده ریحانه در اجرای احکام نیست و من درست پشت در اتاقی هستم که چند قاضی به بررسی مجدد پرونده مشغولن . 
ریحان خندید و گفت : باشه مامان هر چی تو بگی . هر چی اونا بگن . ولی الان به من دستبند زدن و ماشین منتظره که منو ببره . 
گفتم : کجا میبرن ؟ 
از مامور همراهش پرسید : رجایی شهر . 
ادامه داد : اینم که بهت زنگ زدم بخاطرهمین ماموره که تو رو میشناسه . دلش نیومد بدون خداحافظی از تو برم . 
نفسم تنگ شده بود . با خودم گفتم : نکنه سرمو گرم میکنن به بازبینی مجدد ؟ نکنه ببرن بچه مو بکشن ؟ قبل از اینکه تنگ در آغوشش بگیرم ؟ نکنه ریحان بمیره قبل از اینکه من برم زیر خاک ؟ 
صدام لرزید . بزور نفس کشیدم و گفتم : دردت توی سرم بخوره ریحان . از هیچ کاری دریغ نمیکنم . من دنبالتم تا اون سر دنیا . حتی اگه مجبور باشم توی آتیش و خاکستر زندگی کنم . 
گفت : مامان تو آروم باشی ها . نکنه کنترل خودتو از دست بدی ها . غصه نخوری ها . هر چی بشه یا نشه قلب من و تو به هم بسته س . ما عاشق همیم .
همین جمله ها را دوم آبان هم گفت . بعلاوه یک جمله : تعادل خودتو نگه داری ها .
هفتم مهر توی گوشی تلفن گفت . دوم آبان وقتی توی بغلم بود . سرش را نزدیک سرم کرد . شالم باز بود . صورتش را چسباند به صورتم . لبانش به لاله گوشم چسبیده بود . حتی گمانم کمی از بزاق دهانش به گوشم مالیده شد . چون وقتی حرف میزد آن تکه از گوشم خنک میشد . بعد، بوسه ای داد که هفت سال و چهار ماه بود محروم بودم از گرفتنش . بگذریم . کمتر از یکماه دیگر این را خواهم گفت .
ریحان قطع کرد . چند لحظه خشکم زده بود . شروع کردم به تلفن زدن . هرکس که میشناختم و نمیشناختم . دهها تلفن . یکی از تلفنها به اپراتور زندان رجایی شهر بود . لیست اجرای حکم را خواند و گفت : اسم ریحانه جباری هم هست . 
گفتم : چکار باید بکنم ؟ گفت : هشت صبح فردا بیا و جنازه را تحویل بگیر .

تنم خواب رفته بود . اما زمان مناسبی برای پرداختن به تن بی تاب و توانم نبود . پس ادامه دادم . یک پست فیسبوک . و حرکت بطرف رجایی شهر . با موبایلی که تند تند شارژش خالی میشد . اتصال با یک سیم به فندک ماشین چاره اش بود . و تمام راه ، تلفن ، تلفن ، تلفن . این تنها کاری بود که من کردم . بقیه راه را آدمهای شریف طی کردند . کسانی که همزمان گوشه گوشه ی دنیا ریحان را صدا زدند . درست مثل من که شوریده و شیدا روی چمنهای پشت دیوار رجایی شهر راه میرفتم و آرام و قرار نداشتم . اسم قشنگش را داد میزدم و به سینه ام میکوبیدم . 
راستش ریحان را پانزده آبان شصت و شش ، بدون درد بدنیا آوردم . در حالیکه منتظر درد زایمان بودم ، اولین فرزندم ، بی سر و صدا و جیغ و داد بدنیا آمد و روی شکمم قرار گرفت . دلم میخواست بند نافش را خودم ببرم . ولی توان نداشتم . دختر کوچولوی بی دردسرم تا نوزده سالگی هیچ عذابی برایم نداشت . همیشه مودب بود و شاخص . و هر چه بزرگتر میشد قابل احترامتر . اما...
هفتم مهر هزار و سیصد و نود سه ، پشت در زندان رجایی شهر ، دوباره زائیدمش . با درد فراوان . دردی که همه ی استخونهایم را تکه تکه میکرد . هر چه دربیمارستان پاسارگاد ، فریاد نزده بودم ، پشت دیوار بلند رجایی شهر از نای دل فریاد زدم . گوش خدا را کر کردم .هر چه توی بیمارستان ، مبادی آداب رفتار کردم ، پشت دیوار بلند رجایی شهر ، غیرقابل کنترل بودم . 
آرام آرام افراد دیگری هم آمدند. اول فامیل و دوست و آشنا . بعد رهبر یک جمعیت . که بعدا در پست مفصلی به او خواهم پرداخت . بعد همان آقای محترم رابط بین دو قوا . که باور نمیکرد و میگفت : واقعا نمیفهمم مگه مملکت قانون نداره ؟ و من دیوانه وار میخندیدم به او . رهبر جمعیت با کسانی صحبت میکرد . بسیار دورتر از آدمهای شریفی ایستاده بود که کنار خانواده ام نشسته بودند . مرا صدا میکرد و با حرفهای بی سرو ته و جدلهای بی پایانش مشغول . کلافه بودم و گر گرفته . دوستان هنرمندم مطلع شده و بطرف زندان حرکت کرده بودند . هوا روبه تاریکی بود . یکی از هنرمندان تلفن زد و گفت همه برگشتند . از بین راه . توی جاده . چون گفته اند حکم ریحانه اجرا نخواهد شد . فریادم به آسمان بلند شد . چه کسی این دروغ بزرگ را گفت ؟ به مرور و در پستهای دیگر خواهم گفت . 

همچنان دلم آشوب بود . سربازهای نگهبان جدل میکردند . از اینطرف به آنطرف هدایتمان میکردند . رهبر جمعیت به پسر جوانی که لباسی با عکس ریحان پوشیده بود و بلند همراهم ، اسم ریحان را فریاد میزد ، حرفهای نامربوط میگفت . این پسر جوان حتی نتوانست تا چهلم ریحان بماند و از ایران رفت . نگهبان زندان صدایم کرد و گوشی تلفن را بدستم داد . رئیس زندان بود .
میگفت : فریادهای شما نظم رو بهم ریخته . فورا اونجا را ترک کنین . 
گفتم : تا هشت صبح اینجا میمونم تا جنازه اش روتحویل بگیرم . 
گفت : دخترت رو برمیگردونن . دستور اومده . خیالت راحت باشه .
هر چه میکردم نمیتوانستم حرفش را باور کنم . یاد خنده ریحان توی تلفن بودم . صدایش توی گوشم میپیچید : مامان جان تو چرا اینقدر خوش باوری ؟ 
خوش باوریم را به ته چاه بی اعتمادی انداختم . 
به رئیس زندان گفتم : فقط زمانی باور میکنم که ریحان از تلفن زندان شهرری به موبایلم زنگ بزنه . 
گفت : این امکان پذیر نیست .
گفتم : پس ما تا هشت صبح فردا همینجا هستیم . به سربازات بگو تحملمون کنن . 
گفت : تا چند دقیقه دیگه از کلانتری وارد عمل میشن و همه تونو دستگیر میکنن . 
گفتم : یک لحظه خودتو جای من بذار . ببین اگر طاووس خرامان تو روبه مسلخ ببرند ، از دستگیری باکی داری ؟ 
ساکت شد . ادامه دادم : بجای این حرفها با کسایی که میشناسی صحبت کن تا تبصره ای قانونی پیدا کنن ، ریحان از شهرری به موبایلم زنگ بزنه . 
ساعتها میگذشتند و آدمهای غریبه میامدند . تعداد غریبه ها بسیار بیشتر از آشنایانم بود . زنان و مردان با شرف یکی یکی میرسیدند . یکی آب برایم میاورد و یکی دستهایم را میگرفت . یکی دستمال کاغذی میداد تا اشکم را پاک کنم و یکی ...
یک زوج بسیار مسن با عصا بمن نزدیک شدند . پرسیدند : مادر ریحانه تویی ؟ گفتم : بله . گفتتند : منزلمان همینجاست . توی تلویزیون شنیدیم که ریحانه رو اینجا آورده ن . مجری از همه خواسته که تو را تنها نذاریم . 
تازه میفهمیدم که آدمهای غریبه از کجا وارد قصه ریحان شده اند . تازه قدرت رسانه را با گوشت و خون حس میکردم . یکی تکه ای زردآلو در دهانم گذاشت . هنوز خنکی و طعم شیرینش را بیاد دارم . ساعتها بود چیزی بجز آب نخورده بودم . 
آدمهای با شرف در مقابل ویراژ ماشین کلانتری سکوت کردند . اما تکان نخوردند . تلفنها شروع شد . از زندان شهرری . دادیار و قاضی ناظر قسم میخوردند که ریحان در راه بازگشت به شهرری است . و ما خروج هیچ ماشینی را ندیده بودیم . همچنانکه ورودش را . 
قسمها در دلم اثر نمیکرد . نمیتوانستم هشت صبح فردا را تاب بیاورم . دلم میخواست آنقدر فریاد بزنم که رگهای مغز و قلبم پاره شوند . بیفتم و بمیرم ، اما هشت صبح فردا را نبینم . فریدون با یکی بطرف زندان شهرری حرکت کرد تا از آنجا خبر بگیرد . از کرج تا تهران . از تهران تا قرچک ورامین . یک خبرگزاری داخلی از قول او گفته بود ریحانه به رجایی شهر منتقل نشده .و قراری برای اجرای حکم او نیست . دروغ گفتن هنر این قلم به مزد بود .
ساعتها بکندی میگذشت . نیمه شب ، حدود دو و نیم شب ، تلفنم زنگ خورد . شماره زندان شهرری . 
ریحان بود : الو ، مامان ، اونجا چه خبره ؟
تنها صدایی که مثل اکسیر جاودانگی نیرویم را برگرداند ، دهها بار قویتر از قبل ، صدای ریحان بود . 
: شعله ، من اینجام . منو برگردوندن . نگران نباش . الان بزور اومدم . چون میترسیدم نصفه شبی بی خبراز بقیه دوباره ببرنم . ولی خانم ... گفته بخدا هیچی نیس . فقط بیا به مامانت زنگ بزن تا قال بخوابه . اونجا تجمع کردن .
جیغ زدم و به جمعیت گفتم : ریحان برگشته . همه هورا کشیدند . ریحان گفت : چه شلوغه اونجا . 
گفتم : بزار بشنوی که این همه آدم با شرف برای نجات تو اومدن . گوشی را به طرف جمعیت گرفتم .
همه یکصدا فریاد زدند : ریحااان دوستت داریم . 
ریحان خندید و گفت : فردا بهت زنگ میزنم عشقققق من . و بوس های آبدار و خیس که از پشت تلفن حواله ام میکرد . خیالم راحت شده بود .
از سربازهای نگهبان عذرخواهی و خداحافظی کردم . یادم نیست با چه کسانی به خانه برگشتم . راننده که بود و سرنشینان ماشین . اما درست در لحظه ی دور زدن ماشین به طرف تهران ، نادر را دیدم . کارگردان جوانی که آن شب صحنه اش را خاموش کرده بود . 
دست تکان داد و گفت : طاقت نیاوردم وقتی شنیدم بیخود همه از بین راه برگشته ن . فردا میبینمت . روی صحنه . 
شاد و دلخوش دور شدیم و من پیش خودم فکر کردم بله . چراغ فردای صحنه روشن خواهد بود . چون ریحان به آفتاب فردا سلام دوباره خواهد گفت . 
به خانه برگشتیم . هنرمند نازنینی بی تعارف چای دم کرد و نگذاشت بچه هایم کاری بکنند . تا صبح حرف بود و بحث بود و قهر بود و غر . آخر رهبر جمعیت هم در خانه ام بود . بگذریم . 
تا شب بیدار بودم و کار . شب روی صحنه التماس میکردم ، به سرگردی که قول داده بود پسرم ژولا را به خانه برگرداند و از منطقه جنگی دور کند . برای بازگرداندن ژولا به خانه ، هر خفت و تحقیری را در اجرای نمایش ایشتوان ارکنی ، تحمل میکردم . روی پا بند نبودم از شدت خستگی . اما همکاران مهربانم در نمایش خانواده ی تت ، یاریم میکردند . چند شب قبل بود که هنرمندی برایم قفسی با دو پرنده آورده بود . و من پرنده ها را با گریم روی صحنه ، در فضای ارسباران رها کرده بودم . به نیت آزادی ریحان از زندان و خانواده ی سربندی از آتش انتقام کور .
ریحان به وعده اش وفا کرد و در فایلی صوتی توسط دوستش ، برایم شرح اتفاقات را گفت . از چشم بندی محکمتر از چشم بندهای قبلی . به حدی که میگفت انگار برای اولین بار بود که چشم بند خوردم .از پابند بسیار سنگین . از زخم پشت پا . از گریه ی وقت اذان . ازنوشتن صفحات زیادی نامه . از گلودرد . از سرفه . از صدای سوت دور دست . که در حقیقت صدای زندانیان زندان رجایی شهر بود که فهمیده بودند ریحان آنجاست و چند بند ، یکصدا صدایش زده بودند . حدود نیم ساعت تلفنش را درگوشی موبایلم ذخیره کردم . اکنون در انتظارم کسی فایل صوتی ریحان را بگیرد تا با دانشی که من ندارم ، بتوانم در سالروز نجات ریحان در نتیجه همدلی همه آدمهای شریف منتشر کنم . 
بلافاصله پس از این پست ، پیاده شده ی فایل صوتی مذکور را خواهم گذاشت .
حیف که کمتر از یکماه بعد ،
پرنده ی اسیر و زیبای من ، پرکشید و رفت .
حیف که دخترم بعد از هفت سال و چهار ماه و هفده روز در پیله ی زندان بودن به پروانگی رسید .
اشتراک:

دست خط زنداني سياسي شاهرخ زماني كه از داخل زندان فرستاده شده است

دست خط زنداني سياسي شاهرخ زماني
















اشتراک:

نامه شاهرخ زمانی به دخترش


سلام دخترم: من و تو مانند بسیاری از انسانها در این جهان تحت سلطه سرمایه زندگی میکنیم و هیچ گونه آزادی برای زیستن و تصمیم گرفتن برای خود نداریم.

یا باید بدون فکر و اندیشه تن به نظام و سیستم استثمارگرانه سرمایه داری بدهیم و چون بردگان مانیکورت فکر کنیم که این تقدیر و سرنوشت ماست و بگوییم خداوندا رضایم به رضای تو وهرچه تو بخواهی ان درست است و ستم دیدن و ستمکش بودن و استثمار شدن توسط مافیای قدرت و ثروت را سرنوشت محتوم خود بدانیم و یا در پی جستجوی علل برآییم و به اندیشه و تفکر بپردازیم که در آن صورت حاکمان یا عوامل سرمایه داری از اندیشیدن و جستجوگر بودن ما به وحشت افتاده آن اندک آزادی برده وار را نیز از ما سلب میکنند و برای زهر چشم گرفتن از بقیه انسانها زندگی را بر آنهایی که به دنبال آگاه شدن و کسب حق و حقوق هستند به جهنمی مضاعف تبدیل می کنند و چنان سرکوب و فشار را افزایش می دهند که دنیا را برای افراد فعال ، آگاه به حق و حقوق واندیشه گر تاریک و ظلمانی می کنند طوری که در چنین وضعیتی فقط با اگاهی طبقاتی و تحلیل درست از خود و دشمن می توان نوری برآن تاباندو درک کرد که چرا و در ترس از چه چیزی دشمن چنین سرا سیمه حتی تمامی اصول و قانون و پرنسیب های تبلیغی خودرا نیز زیر پا می گذارد؟

دخترم برای این سوال، فقط یک جواب علمی است این مبارزه طبقاتی است، دشمن طبقاتی ما یعنی سرمایه داری بر اریکه قدرت تکیه زده است و از اندیشیدن در رابطه با شناخت خود و طبقه خود ، شناختن راه و روش کسب حق و حقوق انسانی و طبقاتی هر کسی به وحشت می افتد و در آنجائیکه آگاهی طبقاتی و مبارزه برای کسب حق و حقوق انسانی وجود داشته باشد سرمایه داری هر چیزی را زیر پا می گذارد و تابع هیچ اصول و قانون و پرنسیبی نمی باشد به این دلیل است که مرا از تو، از همه ی عزیزانم و از همه کودکان و جوانان و انسانها جدا کرده اند که مبادا بقیه را هم تحت تاثیر گذاشته به سمت کسب آگاهی طبقاتی و مبارزه برای کسب حقوق طبقاتی بکشانم، این مبارزه طبقاتی است که برخی آگاهانه و برخی خود بخود و برخی با توجه به هر دو در آن غوطه ور می شوند و گریز نا پذیر است وقتی آگاهی به سراغت می اید دیگر نمی توانی برده وار ظلم و ستم را بپذیری و نمی توانی مغز و ذهنت را ببندی و بگوی خدایا رضایم به رضای تو آگاهی و اندیشیدن تنها چیز خطرناکی برای حاکمان و سرمایه داری است چرا که هر انسان را بسوی مبارزه با ظلم ستم می کشاند.

البته دخترم مبارزه تاوانی دارد که خود انسان و اطرافیانش باید بپردازند و از این بابت من برای تو و اطرافیان متاسفم و برای خود خرسندم که راه انسانی زیستن و انسانی فکر کردن و به فکر هم نوعانم بودن و اینکه تنها راه نجات مبارزه طبقاتی و سرنگونی سرمایه داری است را پیدا کردم و هرچند که خودم و عزیزانم به شدت تحت فشار و ستم هستیم، اما این تنها راه است و نمی توان در جامعه سرمایه داری هم آگاهی داشت و هم برده وار ظلم و ستم را پذیرفت.

اما دختر عزیزم دل آزرده و غمگین نباش، زمستان می رود و روسیاهی به ذغال می ماند و ستمگران رفتنی هستند و آینده از آن ستمدیدگان است.

مثل هر پدری خبر عروسی تو تنها دخترم قلبم را مالامال از شادی و عشق پدرانه کرد . اما اینکه سگان مافیای قدرت و ثروت این دشمنان قسم خورده کارگران حتی برخلاف قوانین خودشان اجازه ندادند حتی با همراهی مامورچند ساعت در عروسیت شرکت کنم ، و تورا مانند روزهای که با شادی کودکانه ات و با لبخند معصومانه ات هر صبح به مدرسه می رفتی و من تو را می بوسیدم ، امروز در عروسیت ببوسم و برایت زندگی انسانی و خوشبختی آرزو کنم ، چیزیکه احتمالش می رفت. به عنوان پدری که عاجز باشد در عروسی دختر یکی یکدانه اش شرکت کند دنیا در جلوی چشمم تیره و تارگشته بسیار اندوهگین شدم ، از اینجا پشت میله های زندان خود را در جشن عروسیت می بینم و دستانت را در دست می گیرم ، رویت را می بوسم و می گویم عروسیت مبارک دخترم ،امید وارم و آرزو میکنم همراه همسرت خوشبخت باشی و به یک زندگی انسانی و شرافت مند دست پیدا کنید.

چنین اندیشه های زیبا را دشمنان آزادی دشمنان انسانها و دشمن طبقاتی از ما گرفته است همان گونه که از تمامی مردم و بخصوص از طبقه کارگر گرفته است.

دخترم پس از لحظاتی ناگهان علیرغم ناراحتی زیاد دردی دیگر به سراغم آمد رنجها و آلام و مصیبتهای بی شمار مردم ستمکش وطنم به سرعت در ذهنم دوباره جان گرفت و اینکه برای چه در زندانم ، روشنایی و منطق مبارزه برای عموم و همدردی عمومی را در وجودم زنده کرد. مرا زندانی کردند چون دخترم را، فرزندانم را دوست دارم ، چون همه کودکان و جوانان را و همه انسانها را دوست دارم، مرا زندانی کردند چون می خواهم که همه انسانها دارای برابری و حقوق عادلانه ی انسانی – اجتماعی و اقتصادی باشند.مرا زندانی کردند چون اعتقاد دارم :

تو کز محنت دیگران بی غمی                             نشاید که نامت نهند آدمی

آری دختر عزیزم :
در کشوری که مشتی انگل زالو صفت با بهره کشی میلیونی انسانها و دزدی و غارت علنی هزاران میلیاردی ثروتهای عمومی ،یکی از غنی ترین کشور جهان، با رتبه دهم معدن جهان را به کشوری با هشتاد درصد مردم زیر خط فقر یکی از بالاترین آمار گرانی ، بیکاری میلیونی ، میلیونها کودک کار و خیابان، تورم ، فحشا و تن فروشی ، بیکاری ، بی مسکنی ، طلاق ، اعتیاد و افسردگی تبدیل کرده اند ، در چنین شرایطی چگونه می توانم بی تفاوت به سرنوشت هم زنجیرانم فقط به فکر تو و خودم باشم؟

چگونه می توانم به سرنوشت صدها هزار کودکان کار و خیابان و دهها هزار دختران گرسنه و آواره خیابانها در کنار ثروتهای هزار میلیاردی طفیلی های انگل با ماشینهای چند میلیاردی شان بی تفاوت باشم؟

چگونه می توانم به بی سوادی هر دو نسل آینده ۱۱ میلیونی فقرا در کنار بورسیه های چند صد میلیاردی دلواپسان حکومتی بی تفاوت باشم ؟

آیا می توان نشست و نگاه کرد که ششصد نفر مافیای زر و زور حکومتی یک چهارم کل نقدینگی کشور یعنی یکصد و پنجاه هزار میلیارد وام بانکی را پس نمی دهند و یک میلیون و دویست هزار نفر جوان در صف انتظار وام ۵ میلیونی صف کشیده اند؟

چگونه می توان از کنار دستگیری و شکنجه و اعدام هزاران نفر آزادیخواه و برابری طلب به خاطر دفاع از حقوق قانونی و مشروعشان گذشت ؟

بله دخترعزیزم ، انسان واقعی نمی تواند از کنار این همه تبعیض و نابرابری و بی عدالتی بی تفاوت بگذرد .

تو ناراحت نباش ، عزیزانی را در اینجا در نظر بگیر که عروسی که سهل است اجازه رفتن به ختم همسر و پدر و مادر و فرزند خود را نیافتند تا اربابان ثروت و قدرت خوش خدمتی خود به سرمایه داری را به اثبات برسانند .

صد در صد بدان و آگاه باش که این حکم تاریخ است، عاقبت ستمگران و ظالمین زباله دان تاریخ است ، بشنو از پدرت که در چنین جامعه ی طبقاتی کشتارگاه عاطفی انسانها خداوند زر وزور و تزویر با تزریق سم فردگرایی بر محور منافع شخصی و مصرف گرایی ادمی را تا سطح حیوان تنزل می دهد . فقط کسانی می توانند در این لجن زار هویت انسانی خود را حفظ کنند که برخلاف جریان آب شنا کرده و به قول انقلابیون فرانسه با شعار “یکی برای همه ، همه برای یکی” و مطالعه آثار مترقی انقلابی بر ضد ستم و بهره کشی و افکار فردگرایانه حیوانی مبارزه مستمر کرده و کمک و همیاری و عشق به همنوع را در جریان مبارزه سرلوحه خود قرار داده فقط و فقط در این چارچوب عشق اصیل و واقعی به همسر و فرزندان می تواند معنا پیدا کند و استمرار یابد ، چرا که در غیراین صورت آدمی بت واره و شیفته پول و قدرت و موقعیت اجتماعی بالا و در نتیجه شیفته موقعیت فردی خود و بیگانه از مدار و هویت انسانی و طبقاتی خود چگونه می توان- فداکاری و عشق همنوع خود از جمله همسر و فرزندانش را داشته باشد ؟

دخترم :
ضمن آرزوی خوشبختی امیدوارم با در پیش گرفتن یک زندگی انسانی، ظلم ستیز همسر خوب و فداکار برای یکدیگر و انسانهایی ایثارگر و مفید به حال جامعه باشید.

کسی که شما و همه ی انسانها را دوست دارد.

شاهرخ زمانی
زندان رجایی شهر

دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳ ه‍.ش.
اشتراک:

جان باختن ناگهانی زندانی سیاسی شاهرخ زمانی، مبازر پیگیر حقوق کارگران در زندان گوهردشت کرج


زندانی سیاسی کارگر شاهرخ زمانی، مبارز پیگیر حقوق کارگران میهنمان روز یکشنبه به‌طور ناگهانی در زندان گوهردشت کرج جان باخت. ساعت 5 روز 22شهریور 94 همبندان شاهرخ برای بیدار کردن او بربالینش حاضر شدند و مشاهده کردند که دهانش پر از خون و یک ناحیه از سر او کبود است.


شاهرخ زمانی نقاش ساختمان و از فرزندان مردم تبریز و عضو کمیته پیگیری برای ایجاد تشکلهای مستقل کارگری بود. او در خردادماه سال 1390 به‌خاطر نقش فعالش در اعتراضات و اعتصابات کارگری دستگیر شده بود و در اسفند 1392 به زندان قزلحصار و یک ماه بعد به زندان گوهردشت منتقل شد. او در مدت اسارت بارها تحت فشارها و اذیت و آزار دژخیمان رژیم قرار گرفت و از خدمات درمانی محروم بود و بارها در اعتراض به رفتارهای وحشیانه و غیرانسانی دست به اعتصاب‌غذای طولانی‌مدت زد.


شاهرخ زمانی در آخرین پیامش برای کارگران که یک هفته پیش فرستاد از آنان خواست برای احقاق حقوق خود دست به اعتراض بزنند و در همبستگی با جنبشهای معلمان، پرستاران و سایر اقشار به جان آمده میهنمان به‌طور سازمان‌یافته و سراسری عمل کنند.

زندانی سیاسی کارگر شاهرخ زمانی چند روز قبل از جانباختنش از زندان گوهردشت کرج یادداشتی به بیرون فرستاده و نوشته که از سوی دژخیمان اطلاعات تهدید به مرگ شده است. در این یادداشت آمده است: 
در پایان قابل تذکر می‌باشد که در اداره اطلاعات به‌صورت مستقیم و یا غیرمستقیم تهدید به مرگ شده‌ام از جمله مسمومیت ٬ قرار دادن در کنار افراد عادی مبتلا به ایدز، وادار کردن افراد نامتعادل روانی ٬ جانی و خطرناک به درگیری با من، قرار دادن افراد اطلاعاتی در پوشش زندانی در کنار من که مرا تشویق به فرار می‌کردند تا حین فرار با تیر کشته شوم که با شناسایی و افشای این افراد از آنها دور شده‌ام. مامورین... .. زندان چندین بار در زندان در این مورد به من تذکر داده‌اند که با توجه به نمونه مهندس امانی، مبارزی که توسط مأموران از طریق فرار ساختگی از بین برده شد، مواظب خودم باشم. در مورد هر گونه عواقب از این قبیل من به همه هشدار می‌دهم. مرگ من در زندان به هر دلیل متوجه مسئولان می‌باشد.


اشتراک:

نوشته‌های پر بیننده

برچسب‌ها

۱۸تیر۷۸ (1) آبادان (5) آبدانان (2) آبیک (1) آذربایجان شرقی (1) آرایشگر (1) آرش خدری (1) آمل (11) ابراهیم رئیسی (1) ابهر (1) احمد حیدری (1) اراک (10) ارداق (1) اردبیل (5) ارشد تاجمیر (1) ارومیه (7) استان خوزستان (1) اسدآباد همدان (1) اسلام‌آباد غرب (7) اسلامشهر (11) اشکذر (1) اشنویه (7) اصفهان (52) اعدام (41) افغانستان (3) اقلید فارس (2) الیگودرز (3) امین رمضانی (1) انتخابات (1) اندیشه کرج (2) اندیمشک (6) انقلاب (1) انقلابی صدیق محمود بریسمی (1) اهواز (22) ایذه (23) ایران (7) ایرانشهر (5) ایلام (9) ایوان غرب (1) باباحیدر (1) بابل (3) بازار (1) بازداشت (1) بانه (4) بجنورد (1) برادر (1) بروجرد (3) بستک (1) بسیج (2) بلوچ (2) بندر انزلی (3) بندر گرگان (1) بندرعباس (3) بنزین (1) بوشهر (3) بوکان (24) بومهن (2) بهاران٫ خانواده های شهدا٫ نوروز٫ آزادی٫ پیشتازان راه آزادی ایران قیام (1) بهارستان (3) بهبهان (14) بهشت زهرا (6) بهشهر (1) بی بی سکینه (1) بیجار (1) بیمارستان (1) بیمارستان لقمان (1) پاسداران (1) پاکدشت (2) پاکدشت ورامین (1) پدر (5) پرستار (1) پزشک (1) پیرانشهر (10) پیشتازان راه آزادی ایران (2) پیشتازان راه آزادی ایران - قیام (1) پیشتازان راه آزادی ایران قیام (13) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهدای راه آزادی٫ ریحانه جباری٫ شعله پاکروان٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهدای راه آزادی٫ مصطفی کریم بیگی٫ماری کریم بیگی٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهدای قیام٫ تهران٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهرام احمدی٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهرام احمدی٫ اعدام٫ زندانی٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهرام احمدی٫ ریحانه جباری٫ اعدام٫ شعله پاکروان٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ تظاهرات٫ خرداد٫ مادر٫ باغ٫ بهشت زهرا٫ رشت٫ مسعودهاشم زاده٫ ندا آقاسلطان٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ جوان٫ چهارمحال و بختیاری٫ بلداجی (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ خرداد٫ ۸۸٫ ندا٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ شعله پاکروان٫‌اعدام٫ مادر٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ شهید٫ مادر٫ اعدام٫ (1) پیشتازان راه آزادی شهدای راه آزادی ایران (5) تالش (2) تبریز (5) تجدید عهد بر سر مزار شهیدان قیام در شب یلدا (1) تربت جام (1) تظاهرات (5) تظاهرات سراسری (1) تکاب (1) تنکابن (1) تویسرکان (3) تهران (165) ثلاث باباجانی (1) جوانان (4) جوانرود (22) جوی‌آباد (2) جهرم (1) چابهار (1) چالداران (1) چالوس (1) چهاردانگه (2) حزب کومله (1) حمیدیه (2) خاش (15) خاکسپاری (1) خامنه ای (2) خانواده های شهدا٫ پیشتازان راه آزادی ایران قیام٫ ایران٫ستاربهشتی (1) خرم‌آباد (9) خرمدره (1) خرمشهر (7) خمام (1) خمین (1) خمینی شهر (1) خوزستان (20) دانشجو (13) دانشگاه چمران (1) دانشگاه شیراز (1) دانشگاه هنر (2) درگهان (1) دزج قروه (1) دزفول (7) دستگیری (1) دشتی پارسیان (1) دلاور (1) دورود (10) دهدشت (2) دهگلان (4) دهلران (1) دیواندره (7) راسک (1) رامهرمز (1) رامین حسین پناهی (1) راهپیمایی (1) رای (1) رباط کریم (1) رژیم ضدبشری آخوندی (1) رشت (16) رضوانشهر (2) رمضان شهر (1) روبار کرمان (1) رودخانه کارون (1) رودسر (1) روستای زیندشت سلماس (1) ریحانه جباری (1) ریحانه جباری٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ یادگاری٫ معلم٫ شیراز٫ تهران٫ تاریخ٫ امیرکبیر٫ دختر٫ زن٫ عکس٫ (1) زاهدان (129) زرینشهر (1) زنان شهید (98) زنجان (9) زندان (6) زندان اوین (2) زندان تهران بزرگ (1) زندان گوهردشت (8) زندان مرکزی کرج (1) زندانی سیاسی (2) زندانیان جرایم عادی (1) ساری (4) سازمان مجاهدین خلق ایران (4) سامان (2) سپاه (2) ستار بهشتی (1) ستار بهشتی٫ کارگر٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ بیانیه٫ شکنجه٫ زندان٫ دکتر٫ گوهرعشقی٫ مردم٫ (1) سده اصفهان (1) سرآسیاب (2) سراوان (2) سرباز (1) سرپل ذهاب (1) سردشت (3) سرکوبگر انتظامی (1) سعيد زینالی٫ مادر سعید زینالی٫ اژه ای٫ شهیدان٫ قیام عاشورا٫ پیشتازان راه آزادی ایران قیام (1) سقز (12) سکته قلبی (1) سمیرم (4) سنقر (3) سنگ قبر٫ مصطفی کریم بیگی٫ شهید راه آزادی٫ پیشتازان راه آزادی ایران - قیام (1) سنندج (34) سیرجان (3) سی‌سخت (1) سیلاب (1) شادگان (2) شاندرمن (1) شاهین دژ (2) شاهین شهر (3) شعله پاکروان (1) شغل آزاد (1) شکنجه (16) شلیر خضری٫ شهیدقیام٫ پیرانشهر٫ دانشجو٫ دانشگاه تهران٫ خانواده٫ خرداد۸۸٫ (1) شلیک (2) شلیک پاسداران (1) شورای امنیت (1) شوش (2) شوشتر (4) شهادت (3) شهدای نوجوان (130) شهر ری (3) شهر قدس (2) شهر قدس تهران (1) شهر کرد (1) شهرام احمدی٫ اعدام٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ (1) شهرام احمدی٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ (1) شهرام احمدی٫ زندانی سیاسی اهل سنت٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ کردستان٫‌سنندج٫ (1) شهرقدس (7) شهرک آلارد رباط کریم (1) شهرک اندیشه (3) شهرک صدرا (2) شهریار (23) شهید راه آزادی حبیب الله گلپری پور (1) شهید راه آزادی حسن میرزاخان٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ تهران٫ گاندی٫ سرزمین٫ کوروش٫ (1) شهید راه آزادی حسین ملاحی (1) شهید راه آزادی رامین پوراندرجانی (1) شهید راه آزادی روح الله نظری (1) شهید راه آزادی سجاد قائد رحمتی (1) شهید راه آزادی محمد صالحی (1) شهید راه آزادی محمدحسین برزگر (1) شهید راه آزادی مراسم (1) شهید قیام (1) شهید قیام 78 (1) شهید قیام شهاب ابطحی (1) شهید قیام کیوان گودرزی (1) شهید قیام نوید بهبودی (1) شهیدان سرفراز قیام مردم ایران (1) شهیدان قیام (899) شهیدان قیام سراسری مردم ایران (2) شهیدان قیام مردم ایران (1) شهیدقیام٫ اشکان سهرابی٫ ندا آقاسلطان٫ مسعودهاشم زاده٫ علی فتحعلیان٫ سعیدعباسی٫ بهمن جنابی٫ خرداد۸۸٫ (1) شهیدقیام٫ مبینا احترامی٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ دانشگاه تهران٫ لباس شخصی٫ (1) شهین مهین فر (1) شیراز (47) صفاشهر (1) عاشورا۸۸ (5) عدالت (1) عزت ابراهیم نژاد (1) عشق جاویدانم (1) عفو بین‌الملل (1) فارس (3) فبام دی۹۶ (1) فردیس (1) فردیس کرج (13) فنوج (1) فولادشهر (1) فومن (2) فیروزآباد فارس (1) قائمشهر (4) قتل (3) قرچک ورامین (1) قروه (1) قزوین (3) قشم (1) قصرشیرین (1) قلعه سحر (1) قلعه‌حسن‌خان (1) قم (2) قوچان (3) قهدریجان (7) قیام (8) قیام ۱۴۰۱ (704) قیام ۸۸ (5) قیام ۹۷ (1) قیام آبان۹۸ (393) قیام تیر۱۴۰۰ (8) قیام دی۹۶ (44) قیام کازرون (5) قیام لردگان (1) قیام۱۴۰۱ (8) قیام۸۸ (54) قیام۸۹ (2) کازرون (4) کاشمر (1) کامیاران (8) کرج (58) کردستان (13) کردکوی (1) کرمان (4) کرمانشاه (42) کریم آباد (1) کشاورز (1) کنگان (1) کنگاور (2) کوت عبدالله (1) کوی دانشگاه تهران (1) کهریزک (4) کیاشهر (1) کیانشهر (1) کیانشهر گیلان (1) کیش (1) گچساران (1) گرگان (1) گرمسار (1) گلستان (1) گلشهر (2) گلوگاه (1) گنبد کاووس (1) گیلان (5) گیلان غرب (2) لاشار (1) لاهیجان (4) لردگان (1) لرستان (4) لنگرود (5) مادران دادخواه (8) مارلیک کرج (3) ماهشهر (41) متل قو (1) مرودشت (1) مریم رجوی (5) مریوان (9) مزار شهیدان (77) مسجد سلیمان (1) مشکین‌دشت (1) مشهد (12) ملارد (11) ملایر (1) ملکشاهی (1) ملک‌شهر (2) منظریه کرج (1) مهاباد (17) مهرشهر کرج (4) میدان آزادی (1) میدان هفت تیر (1) نجف آباد اصفهان (2) نسیم‌شهر (2) نوشهر (8) نهاوند (1) نیشابور (1) ورامین (2) وزارت اطلاعات (1) هادیشهر (1) هرسین کرمانشاه (1) هشتگرد (1) همدان (1) یاسوج (3) یافت‌آباد (2) یزدانشهر (4) یزدانشهر اصفهان (2)

Blog Archive

بازدید وبلاگ