صحبتهای ریحانه مربوط به هفت مهر ۱۳۹۳ روزی که برای اعدام به زندان گوهر دشت منتقل شد می باشد .
پدر و مادر عزیزم سلام
امیدوارم که امکان اینو داشته باشید که صدای منو بشنوید. راستش من خیلی اعتمادی به توقف حکم و تعلیق اعدام و این حرفا ندارم و متاسفانه مرور زمان فقط داره به من بی اعتمادی رو یاد میده.
میدونم که خیلی روزای سختی رو گذروندین، و نمی دونم که چه جوری می تونم این سختیها و این اشکها و این شب نخوابیهای شما رو جبران کنم.
پس الان فرصت خوبیه که هر چی که توی اون روز شوم ۷ مهر ۹۳ به من گذشته رو بگم و اینو به یه دوستی می سپارم که امیدوارم به گوش شما برسه.
حتما یادتون هست که ما یک شنبه ۶ مهر یه ملاقات حضوری با هم دیگه داشتیم . تقریبا الان دو سه ساله که ملاقات حضوری ممنوع شده و این خیلی عجیب بود. اما وکیل رو بهانه کردند که به خاطر ملاقات با وکیل و عزل وکیلای قبلی، این ملاقات رو به ما دادند. تنها کسی که احساسش خیلی قوی بود و واقعا فهمید که این عجیبه، حتی ته نگاش احساس کردم که خیلی ترسیده پدرم بود و فکر میکنم اعتماد به مقامات به اون حس مادری چربید و حتی مادر منم اعتماد کرد که این ملاقات هیچ ربطی به اجرای حکم نداره، پس ما با خیال راحت از هم جدا شدیم ولی پدرم خیلی هنوز شک داشت، تا روز دوشنبه ظهر که اجرای احکام منو صدا کرد با این حال بازم مامانم مطمئن بود که اجرای حکمی در کار نیست .
منو بردند ساختمون اداری، طبقه بالای ما هست اونجا، و نشوندن. من منتظر موندم تا اینکه اومدن گفتند اجرای حکمت اومده و باید بری. من فکر کردم که منو همین انفرادی اینجا طبق روال عادی تمام این چند سال که زندانی رو تا دو ونیم شب همین جا نگه میدارن، دو و نیم شب میفرستن رجائی شهر، برای اجرای حکم. فکر میکردم طبق روال عادیه ولی منو سوار ماشین کردن دستبند، پابند، دو تا سرباز، دو تا مامور خانم و یک افسر و با من فرستادن و ما عازم رجائی شهر شدیم و من اولین بار بود که اصلا پابند و بهم میزدن. خیلی بد بود. حتی پشت پای راستم زخم شد. خیلی بد بود. خیلی سنگین بود .
خلاصه ما راهی رجائی شهر شدیم . اصلا احساس عجیبی، احساس کردم که خالی شدم. ولی آروم بودم. نمی دونم این آرامش نوید رهایی رو میداد یا این یه آرامش ابدی بود.
توی این جاده کرج، دیگه یه فرصتی بود که همین جور داشتم با خودم فکر میکردم، جالبه که اصلا چیزای عجیبی یاد آدم میآد . چیزای ریزی که آدم اصلا به فراموشی سپرده، جلوی چشم آدم زنده میشه، دیگه گفتم که حالا بیایم یه صحبتی بکنیم با خدا، ببینیم چه خبره ؟ گفتم خدایا بیا زندگی ما رو شیرین کن. این تلخی جاشو به شیرینی بده. این تلخی رفتن به زندان رجائی شهر جاشو به شیرینی برگشت بده. یهو یه بوی شیرینی عجیب، یه شیرینی زیاد، توی ماشین پیچید. اول فکر کردم که، دو تا سرباز پشت سرم نشسته بودند، فکر کردم اونا مثلا شیرینی بازکردن، بعد دیدم، اولا چیزی دستشون نبود وقتی اومدن، بعدشم این حجم شیرینی، یکی دو تا سه تا یه جعبه شیرینی نیست، اصلا دلم یهو ریخت. اینور اونورو نگاه کردم، دیدم از جلوی کارخونه ی مینو رد شدیم، و این بوی شیرینی بخاطر کارخونه مینوه.
ولی حس میکنم، آدم وقتی توی شرایط سختی قرار میگیره، هر چیزی رو یه نشونه میدونه که دلگرمش کنه. من اینو به فال نیک گرفتم، گفتم بالاخره چرا همون موقع که من داشتم این آرزو رو میکردم، باید بوی این شیرینی بیاد ؟ خلاصه من اینو به فال نیک گرفتم و آرامشم از قبل بیشتر شد.
تقریبا ساعت دو نیم یه ربع به سه بود که ما رسیدیم اونجا. زندان رجائی شهر، اولین بار بود که اونجا را میدیدم. دیگه وارد شدیم. از ماشین پیاده مون کردن. بازرسی کردن منو، حتی مامورایی که همراهم بودن رو هم بازرسی کردن. رفتیم بالا. یه مقداری هم شیب داشت. رفتیم بالا وارد یه ساختمونی شدیم برای خودشون خیلی عجیب بود که چرا ظهر منو آوردن . چون اونجا دیگه زندان مردا شده و اونا جائی برای نگه داشتن من نداشتن. یه چند دقیقه ای معطل شدیم و از یه راهروی خیلی طولانی، عین این فیلمایی که نشون میده، یه راهروی طولانی ، سقف کوتاه ، مهتابی ها با فاصله های منظم، دقیقا راهرو همونطوری بود . از این راهرو گذشتیم و جلوی یه در به من چشم بند زدند، چشم بند هم تا حالا من استفاده نکرده بودم هیچ وقت. واقعا هیچ جارو نمیشه دید و این کش پشتشم خیلی سفته و اصلا هیچ راهی نداره که تو جائی رو ببینی . اینجوری، که بهم گفتند پله است . دستمو گرفتن، منو از پله ها بردن بالا. شمردم ۸ تا پله بود ، یه پاگرد، دوباره ۸ تا پله یه پاگرد، یه پله کوتاه. منو نشوندن روی صندلی . صدای یه آقایی میومد . اسممو پرسید ، سنم، شماره شناسنامم، قدم، وزنم ، نمی دونم، رنگ چشم، رنگ پوست، اینکه نشونه خاصی، روی تنم دارم، جای سوختگی، جای جراحی، نمی دونم، خالکوبی. آیا چیزی همراه دارم؟ من ساعت و انگشترهمراهم بود و اثر انگشت سبابه راست و چپ منو گرفتند. من ناهارم نخورده بودم، اما اصلا احساس گرسنگی نمیکردم، دوباره منو از روی صندلی بلند کردند. دوباره یه پله کوچیک. باز راه افتادیم . صدای قفل و در و اینارو شنیدم. در فلزی. چشم بندمو برداشتند انفرادی. سلول انفرادی رو دیدم. دیگه رفتم توی انفرادی. برگشتم همون جای اول همون جایی که ۲۵ تیر، زندان اوین واردش شده بودم. همونطوری بود. یه خورده اتاقش کوچیکتر بو . دیگه روسری و چادرمو ازم گرفتند و در و بستند. رفتم تو. کف اش همونطوری موکت بود و سه تا پتو بود. دوباره برگشتند که ساعتم باید بدی خیلی اصرار کردم که ساعت پیشم باشه و آخر شب بیاین بگیرین. گفتن نه، چون صورت جلسه کردن، ساعتتو باید بدی . ساعتمو که دادم دیگه گذشت زمان، برام خیلی سختتر میشد، خیلی کندتر میشد. ولی چاره ای نبود. احساس میکردم وقتی ساعتمو میدم، بی خبریم بیشتر میشه. ناخوداگاه به تاثیر عجیب اعداد توی زندگیم فکر کردم. اینکه روزی که این اتفاق افتاد ۷ /۷/ ۲۰۰۷ بود . ۱۷ تیر ۸۶ و الان هم که به پایان ماجرا رسیدم، هفت هفته ، ۷ مهره . گفتم این تاثیر اعداد ۷ رو اصلا نمی دونم توی زندگیم چیه ،که اینقدر داره تکرار میشه ؟
خیلی نگران پدرم بودم شب قبلش رفته بود شمال گفتم که حالا حتما دیگه بهش خبر دادن و اون حالا می خواد با سرعت رانندگی کنه . خدا نکنه که اتفاقی براش بیفته . اصلا من خیلی از تصادف واین حوادث جاده ای خیلی میترسم . دیگه این یه ترس مضاعفی بود .
برام قران آوردن دیگه و یه پاکتی که توش کاغذ آچهار بود و خودکار و چند تا پاکت نامه کوچیک . من شروع کردم به نوشتن، حالا دیگه، هرچیزی که به فکرم میرسید، حتی اولش عذرخواهی کردم، از اینکه اینقدر شاخه شاخه میشه نوشته هام ، و از موضوعی به موضوعی دیگه میپرم . ولی واقعیت اینه که تمرکز داشتن ، توی اون لحظات ، خیلی برام سخت بود، و انگار همه چیز به یکباره به مغز من، هجوم می آورد . نمی دونستم کدومشو روی یه کاغذ بیارم. به اجبار یه کاغذی رو بغل دستم گذاشتم که حالت چک نویس برام داشت، که حداقل موضوعات رو فراموش نکنم ، حتی یه لیستی تهیه کردم از تمام کسانی که میخواستم براشون نامه بنویسم. از پدر و مادرم شروع کردم . دو تا خواهرام، پدر بزرگ و مادر بزرگم، عموها، دیگه، عموی مادرم ، دائی مادرم، خاله ام، دائی خودم، یه سری از دوستام ، تمام کسائی که این چند وقت حالا مستقیم یا غیرمستقیم کمکی بهم کرده بودن ، دوستائی که اینجا دارم، برای همشون ، این و اسماشونو نوشتم، که یه وقت کسی از قلم نیفته . دیگه ، شروع کردم به نوشتن و حالا به یه مسائلی اشاره کردم که خیلی آرومم ، و اصلا علت این آرامشمو نمیدونم چیه و آیا بقیه هم همینطور هستند یا نه، یا اینکه الان وقتشه گریه کنم ؟ زاری کنم؟ اصلا نمی دونستم که باید چیکار کنم . دیگه احساس می کردم که اصلا همیشه همینطوره . وقتی که خیلی احساس ناراحتی یا احساس تنهایی می کنم ، من گلودرد میگیرم. تب میکنم ( خنده ). اون موقع همون حالو داشتم . حتی هنوزم هم یه مقدار گرفتگی صدام از اونروز برام مونده .
نامه برای مادرم نوشتم که ما باز هم اعتماد کردیم . روز اولی که منو دستگیر کردن همدیگه رو خوب بغل نکردیم. سیر بغل نکردیم . همون ۱۷ تیر ۸۶ جلوی کلانتری عباس آباد، بخاطر اینکه اعتماد کردیم، به حرف بازجو و بازپرس، که ما می دونیم اون قصد تجاوز بهت داشته و فکر میکردیم یه سوال و جواب کوتاهه، برای همین سفت همدیگه روبغل نکردیم، و تا مدتها از این محروم بودیم. و روزی هم که بهمون ملاقات دادن، بازم اعتماد کردیم، که از اجرای حکم خبری نیست و وقتی که مامانم به من گفت بیا بغلم، همدیگه رو بغل کردیم. گفت بیا بغلم، می تونی بخوابی، اصلا من رو ترش کردم. گفتم من مگه بچه ام که بغلت بخوابم؟ ولی اونجا فهمیدم که واقعا هنوز بچه ام و اون لحظه خیلی احتیاج به گرمای آغوش مادرم داشتم . دست و پام یخ کرده بود. اصلا نمی دونم یه چیزای غیرارادی داشتم . دوست داشتم بلند بلند حرف بزنم، اصلا به صورت ناخودآگاه، چون من خیلی اهل حرف زدن نیستم. اما اونجا احساس می کردم دوست دارم بلندبلند با یکی حرف بزنم . حتی یه جاهایی از نامه ای که می نوشتمو با صدای بلند خوندم. اصلا سکوت و تنهایی اونجا منو گرفته بود ، هر از گاهی فقط صدای ریز گنجشک میومد و صدای قار قار کلاغها خیلی پررنگتر بود ، بعد یاد کتابی افتادم که تازه خونده بودم که یه دختری تو یه باغی زندگی میکرد و هرموقع به رویا فرو میرفت صدای قار قار اون کلاغها از رویا میاوردش بیرون و اینو نشونه بدی می دونست . یا جای دیگه یاد حرفای همین زنای زندان میافتادم که می گفتن وقتی صدای قارقار کلاغو میشنوی به کلاغ بگو که برای من خوش خبر باشی ، برام خبر خوب بیاری ، نمی دونستم ، اصلا دچار یه تناقضی شده بودم . نمی دونستم ، توی این شرایطم آدم انگارخرافاتی تر میشه ، و این چیزا به نظرش پررنگ تر میشه . به هرحال من همیشه به خدا اعتقاد داشتم. شاید خیلی مومن نبودم و از خیلی از وظایفی که میگن بر گردن یک مسلمونه کوتاهی کردم ، اما همیشه به بودن خدا اعتقاد داشتم . اینکه یک نیروی عظیمی وجود داشته که تونسته این دنیا رو با این نظمش و با این سیستمش کنترل کنه رو، بهش اعتقاد داشتم، دیگه اونجا گفتم که خدایا من میدونم که تو هستی و میدونم که داری منو نگاه میکنی . پس صدای منو بشنو و منو برگردون ، من دوست دارم برگردم . من عاشق زندگی ام ، هرچند که از مرگ نمی ترسم . واقعا نمیترسم ، اما این مدل مرگ رو اصلا دوست ندارم . مرگ با طناب دارو اصلا دوست ندارم . گفتم که تو صدای منو بشنو . به من نشون بده که صدای منو میشنوی . من تا آخر عمرم بهت قول میدم ، اگر شده سالها تحقیق کنم ، سالها مطالعه کنم اما تا آخر عمرم، به هرکسی که منکر وجود تو بشه ، راضیش میکنم که تو هستی، فقط به من نشون بده و منو برگردون . دیگه اینکه ؛ گفتم که خوب الان خدا باید به حرف کدوم یکی از ما گوش بده ؟ من ، خانوادم ؟حالا، کسانی که دوستم دارند، که آرزو دارند که من برگردم ؟ یا خانواده سربندی ؟ که دارند شال و کلاه می کنند برای اینکه بیان ، هستی رو از من بگیرند و آرزو دارند که اصلا این اتفاق بیفته ؟
خدا باید به حرف کدوم یکی از ما گوش بده ؟ خودم رو جای خدا گذاشتم و (خنده ) گفتم که اگه من جای خدا بودم ، کاری میکردم که تخریب کمتری داشته باشه ، بهترین راه این بود که حالا یه مهری به دل اونا بندازه ، اونا رو به یه آرامشی برسونه که اونا راضی بشن . در این صورت هر دو گروه خوشحال میشن و اونا راضی هستن از اینکه که دلشون آروم شده و حالا دلشون راضی شده . و من واطرافیانم خوشحال هستیم، از این که من از این مرگ رهائی پیدا کردم . حالا امیدوارم که همینطور بشه .
و دیگه از این نوشتم که آیا با از بین رفتن من اونا به آرامش میرسن و آیا این کابوس تموم میشه یا نه ؟
نگران اجرای مامانم بودم چون میدونستم وقتیه که یه تئاتریو اجرا میکردن، گفتم که حتما ، توی نامه م نوشتم، حتما تو نمی تونی بری و میدونم نمیری وکجان اون تماشاچیا ، که بیان ببینن نقش واقعی تو در زندگی رو ، این نقشی که بهت تحمیل شده . و من از این بابت خیلی متاسفم . از بابت سختیهایی که بهشون دادم ، خیلی متاسفم . نمی دونم که اصلا چطور می تونم جبران کنم. و امیدوارم که فرصتی برای جبرانش داشته باشم .
برای خواهرام نامه نوشتم . خیلی دوستشون دارم . از اینجام فرصت خوبیه که دوباره بهشون بگم . چون شاید اون نامه ها هیچ وقت بهشون نرسه . با توجه به اینکه برگه ها رو از من گرفتند و الان حتی نمی دونم که دست کیه ؟
نگهداشتند؟ دورریختن ؟ بادقت خوندن؟ یا سرسری ازش گذشتن ؟ نمی دونم .
خیلی خیلی خواهرامو دوست دارم ، تمام این سالها با وجود اینکه ، این کاری که من کردم و این شرایط سخت ، محدودیتهایی رو برای اونها ایجاد کرده، اما اونا هیچ وقت به من بی احترامی نکردند . همیشه به من احترام گذاشتند و از این بابت من خیلی کوچیکم براشون . اونا با این کارشون در نظرمن خیلی بزرگ شدن ... از اینکه خواهرم تا گزینش هواپیمایی رفت اما بخاطر من و اون فرم گزینشی که باید پر میکرد درباره فامیل درجه یکش انصراف داد ، خیلی متاسفم ، هیچ وقت بهش نگفتم ولی اون شرایط خوبی بود که توی نامه ام ، براش بنویسم که از این بابت خیلی ناراحتم .
از خواهر کوچیکم که بخاطر استرسی که آقای شاملو بهش وارد کرد و بازجوئی احمقانه ای که از خواهر 13ساله من کرد ، باعث شد که موهای سرش و ابروش بریزه و هنوزهم این بیماری گریبانگیرشه، به محض کوچکترین اضطرابی ، دوباره به سراغش میآد ازش عذرخواهی کردم توی نامه ام . امیدوارم که همیشه روزای خوبی داشته باشن .
برای پدر بزرگ و مادر بزرگم نوشتم که هیچ وقت فکر نمیکردم باتوجه به حالا ، اختلاف نسلی که داریم ، اختلاف سن خیلی زیادی که داریم ، اینطور پشتیبان من باشند . ازشون تشکر کردم ، ابراز ناراحتی کردم از ناراحتی قلبی مادر بزرگم ، که چند سال پیش قلبشو جراحی کرده بود . دکتر گفته بود یک گره ای روی قلبش ایجاد شده که بر اثر غصه است. از بابت اون گره خیلی ناراحتم .
برای خاله ام نوشتم ، که خیلی ازش ممنونم که اینطور سفت پشت من بود و هر موقع که درباره ش فکر میکنم ، ناخودآگاه تصویر یه کوه جلوی چشم من میاد و اینکه در نظر من همیشه مظهر استقامت و پشتکاره .
دیگه نامه م به دائی ام رسید که اومدن منو صدا کردن .
و دیگه توی نامه ام اشاره کردم به اینکه من همه رو بخشیدم . از مادرم خواستم که اونم همه رو ببخشه . چون بخشش ، آخه یه آرامش قلبی به آدم میده .
من از صمیم قلب ، بازجوهای اداره ده رو بخشیدم ، که از هیچ شکنجه ای فروگذار نکردن به من نوزده ساله و هنوز جای زخماشون روی تنم هست . اما بخشیدمشون . امیدوارم که اونام به آرامش برسند .
آقای شاملو رو بخشیدم ، بابت تهمت هایی که به من زدن و حواشی زندگی منو اینقدر درگیر این قتل کردن .
آقای قاسم شعبانی رو بخشیدم بابت مهندسی که روی این پرونده پیاده کردن و خطی که به نحوه بازجوئیها دادن .
اون آقایون بازجوهای اطلاعاتی رو که هیچ نام و نشونی ازشون ندارم و اومدند روی برگه معمولی از من اعترافاتی گرفتند ، و هرگز اون برگ ها پیدا نشد و روی پرونده نبود ، من اونها رو هم می بخشم .
آقای تردست و میبخشم ، بخاطر اینکه به من فرصت دفاع نداد . بخاطر اون توصیه نامه ای که روی حکم گذاشت و به دیوان فرستاد که حکم منو رد نکنین، اونم می بخشم .
قاضیای دیوان عالی رو میبخشم ، که با بی دقتی این پرونده رو ورق زدن .
اون ۱۷ قاضی عالیرتبه واون مقامات قضائی رو میبخشم ، که خیلی راحت گذشتن و به نقایص این پرونده توجه نکردن . به تمام دلایل روشنی که اینا کاملا پنهانش کردن و بی اهمیت تلقی ش کردن ، می بخشم .
به اون کسی که دادنامه من رو نوشت و تایپ کرد واون علامتای تعجب ، بعد از دلایلی که این قتل با تصمیم قبلی بوده و ادعاهای من رو نوشت و جلوش علامت تعجب گذاشت . و اون چیزایی که به نفع من بود جلوش نوشت و الله اعلم ، می بخشم و امیدوارم که واقعا اونقدر ایمانش سفت باشه ، که به اون الله ، اعتقاد واقعی داشته باشه . چون اگه خداوند می دونه ، والله اعلم ، پس میدونه ، که من واقعا چنین قصدی نداشتم .
توی نامه ام نوشتم ، برای آخرین بار و هزارمین بار میگم که من با قصد قبلی اونجا نرفتم . من فقط از خودم دفاع کردم . چون اون خیلی قوی بود . خیلی قوی تر از من بود و گردن منو میتونست خورد کنه . ما با هم درگیرشدیم ، چرا هیچ کس به گزارش و استشهادی که از همسایه ها جمع شد که ما صدای درگیری رو شنیدیم ، چرا هیچ کس به اون توجه نکرد .
از همینجا میگم که من چاقویی با خودم نبردم. اون یک چاقوی خیلی معمولی بود که من از اونجا برداشتم و اصلا همچین چاقوی ۵۰سانتی ، که اینا میگن ، ۵۰ سانت چاقو ؟ اصلا یه چیز غیر ممکنه. اون چاقوی پنجاه سانتی اصلا وجود نداشته .
هیچ کس منو تهدید یا تطمیع نکرده ، و من هر چیزی که گفتم ، عین واقعیت بوده و هیچ چیزی رو پنهان نکردم . بازم با اینحال ، تمام کسانی که بانامردی ، پشت این پرونده بودن و همه جور فشاری رو به من تحمیل کردند ، بازم می بخشمشون ، و از پدر و مادرم و خانوادم می خوام که اونام ببخشنشون. چون بخشش ، اول آرامش رو برای خود آدم داره و شاید به این خاطره که من اینقدر آرومم و در تمام این سالها ، با وجود این همه سختی ، از هیچ قرص اعصاب و آرامبخشی استفاده نکردم و هنوزم آرامش دارم .
خیلی روز عجیبی بود . نمیدونم حالا دلیل این تصمیم چی بود . چون ما شنیده بودیم که پرونده دادستانیه . حتی تا آخرین لحظه به من گفتند که پرونده هنوز تصمیم مجددی روش گرفته نشده و دادستانیه . نمیدونم به هرحال اون چیزی بوده که حتما خداوند مقدر کرده بوده و چاره ای جز پذیرش اون من نداشتم . هیچ مقاومتی نمی تونستم بکنم .
ودیگه اینکه ساعت تقریبا هفت ونیم هشت بود . فکر می کنم ، چون من وقتی رسیدم پایین جلو در زندان، ساعت و اینا رو بهم دادند ، که اومدند صدام کردند گفتن حاضرشو .
چند دقیقه قبلش ، صدای اذانو داده بودن. یکی دو ساعت قبلش . خیلی اذان سوزداری بود . حالا من نمیدونم چون شرایط من اونجور بود ، احساس کردم که این اذان اونقد سوزداربود . اونجا بود که من دیگه گریه افتادم . خیلی گریه کردم ، اصلا برای خودمم خیلی عجیب بود ، خیلی گریه کردم و با خودم فکر کردم که اگه همه دنیا جمع بشن ، بگن که تو این کارو عمدا انجام دادی ، قصدی داشتی ، کس دیگه ای این کارو کرده و این آدم همچین نیتی نداشته ، (سرفه ) خود من میدونم که من هیچ چاره ای ، به جز نگهداشتن اون با چاقو نداشتم . بنابراین وقتی خودم میدونم ، همین کافیه . خدا هم میدونه . خلاصه ، موقع اذون خیلی دعا کردم که خدایا تو میدونی که من دروغ نگفتم ، پس خودت یه راهی ، یه مفری به من نشون بده .
خلاصه اومدن دنبالم و گفتند که بیا . گفتم کجا باید بریم؟ گفتند برگردیم زندان، بلند شدم . دیگه روسری و چادر و اینامو بهم تحویل دادن . ساعتمو بهم تحویل دادند . برگشتیم حالا یه چند دقیقه ای معطل شدیم تا خروج ما رو ثبت کنند و مراحل اداریش طی بشه . خودشون هم تعجب کرده بودند که این چه اومدنی بود ، چه رفتنی بود؟ ما تا به حال همچین موردی نداشتیم که این ساعت روز بیارند این وقت شب برگردونند .
خلاصه ما برگشتیم ، خیلی خیابونا شلوغ بود . حالا فرصت خوبی بود که من خیابونا رو راحت تر ببینم . مردم همه سرگرم کار خودشون بودند ، اون موقع بود که فکر کردم ، چه بسا ، که خیلی وقتا از کنار خیلی ماشینا عبورکردم و یه کسی با همین شرایط من ، شاید تو اون ماشین نشسته بوده و من چقدر بی توجه بودم به اطرافم .
به هر حال برگشتیم زندان . تقریبا ده شب بود . (سرفه) من این صدای سرفه هام حاصل همون روزه . هنوز گلوم خیلی خوب نشده . بخاطر همین عذرخواهی میکنم ازاینکه صدام خش داره ، یا حالا گوش خراش شده . برگشتیم زندان . دوستام خیلی ناراحت بودن ، خیلی گریه کردن . (سرفه) وقتیکه برگشتم ، دیگه دست زدن ، سوت زدن ، شکلات روی سرم ریختن، بغلم کردن . اصلا ...خیلی لحظه ی ، هنوزم وقتی میگم اصلا یه لرزشی تو تنم میفته .
خیلی لحظه عجیبی بود . با اینکه می دونستیم ، همه چیز تموم نشده و این فقط یه توقفه . (سرفه) اما خوب ، همه خیلی خوشحال بودند .
دیگه اینکه آرزو می کنم ، یه روزی بیاد که هیچ دختری در معرض تجاوز نباشه، یا در محلی قرار نگیره که خطر تجاوز اونو تهدید کنه .
آرزو می کنم که یک روزی بیاد که هیچ کس ، از لباس قدرتی که تنشه سواستفاده نکنه، آرزو میکنم که روزی بیاد که حق هیچ مظلومی ، فقط بخاطر اینکه مظلومه پایمال نشه .
و امیدوارم که یه روزی بیاد که لااقل یه روانشناس یا یه کارشناس اجتماعی ، بغل دست قاضی بنشینه و قدرت قاضی رو داشته باشه. .
و سیستم قضائی ما به این درک برسه ، که هیچ جرمی به ناگهان صورت نمیگیره ، و هیچ کس ، همینطوری مجرم نیست ، همه در شرایط خاصی قرار می گیرن ، که مجبور میشن جرمی رو بکنن ، حالا در جرائم غیر عمد بیشتر و در جریان عمد ، کمتر . اما هرکس تحت یه فشار وشرایط خاصی ، قرار میگیره ، که کاری رو انجام میده .
امیدوارم یک روزی بیاد ، که یه بندی توی قانون داشته باشیم ، که در مورد ترس افراد باشه ، هنگام انجام کاری . چون این یه واقعیته ، که وقتی ، کسی که میترسه ، مغزش خیلی سخت تر تصمیم میگیره . شاید سخت ترین راه رو انتخاب میکنه .
امیدوارم که یه روزی همه ی این آرزوها برآورده شه .
و اینکه ، از تمام کسائی که مستقیما یا غیرمستقیم ، کاری برام انجام دادن ، از تمام کسائی که دستمو تو دستشون گرفتن ، از تمام کسائی که دستشونو به نشونه دلگرمی یا همدردی برام تکون دادن ، از تمام کسائی که یک لبخند بهم زدن ، از تمام کسائی که دعا کردن ، از همشون ممنونم . وامیدوارم که همه خوب وخوش باشن . ایشالله که پدر و مادرم صدامومی شنون ، بازم میگم ، خیلی دوستشون دارم . می دونم که دختر خوبی براشون نبودم و خیلی سختیها رو بهشون تحمیل کردم . امیدوارم که از این بابت منو ببخشن .
همه رو دوست دارم ؛ همه دنیا رو دوست دارم ؛ دنیا رو خیلی دوست دارم؛ نسیم بهار و گرمای تابستون و سوز پائیز و گزگز پوستم توی سرمای زمستونو دوست دارم ، امیدوارم که این عشق من به زندگی یک طرفه نباشه و زندگی هم همینقدر منو دوست داشته باشه
من خداحافظی میکنم و برای همتون آرزوی سلامتی می کنم ؛ خدافظ
***
"گزارش ریحان از انتقال به رجایی شهر۲ "
بعد اینکه خوشحالی دوستای همبندم تموم شد ، من خیلی احساس خستگی میکردم . گفتم تنها چیزی که میتونه از این خستگی من کم کنه ، یه دوش گرفتنه. رفتم حموم .
یکی از پرسنل اومد ، گفتش که ، باید بیای زنگ بزنی به خانوادت ، من راستش دیگه هیچ اعتمادی نداشتم . گفتم اعتمادی نیست . اینا منو از اینجا خارج کنن ، دوباره بخوان همون ماجرای صبحو تکرار کنن . گفتم خودتون بهشون بگین و اونم رفت .
تقریبا دو شب بود که دوباره اومدن صدام کردن ، که باید به خانواده ات زنگ بزنی . "باید" دیگه زنگ بزنی، بخاطر این که ، مثل اینکه تجمع کردن جلوی زندان رجائی شهر ، و حاضر به ترک اونجا نیستن ، مگر اینکه ریحانه زنگ بزنه و از شهرری به ما زنگ بزنه ، بگه که حالش خوبه . دیگه من رفتم بیرون ، تلفن بهم دادن ، دو و ده دقیقه بود که به مادرم زنگ زدم . سروصدا یه جوری بود که انگار نه انگار که نصفه شبه . از صدا و هیاهو ، سروصدای هشت شب بود ، خیلی شلوغ بود . دیگه صحبت کردم ، گفتم که من حالم خوبه و منو برگردوندن ، صدای خوشحالی رو می شنیدم . صدای اینکه اسممو صدا میکنن ، می شنیدم . خیلی هیاهو بود ، اصلا نمی دونم . خیلی حس عجیبی بود . حس اینکه یه عده هستن ، که توی سختترین شرایط ، تنهات نمیزارن وتا اینجا وایمیستن .
بهم گفتن که ، مثل اینکه کلانتری وارد عمل شده و می خواسته متفرقشون کنه ، اما اونا گفتن ، تا زمانی که این تلفن نشه ، ما اینجا رو ترک نمی کنیم .
بازم فرصت خوبیه که از همه کسایی که اون شب ، رفتن اونجا و تا اون وقت شب ، اون محل رو ترک نکردن ، ازشون تشکر کنم ؛ و بگم که خیلی خوبه که آدم دوستا و فامیلایی داشته باشه که توی این شرایط سخت ، بهش دلگرمی بدن .
من واقعا دلم گرم شد ، وقتی که اینو شنیدم ، شاید کسانی اونجا بودن که من سالها بود ، حتی صداشونو نشنیده بودم ، ولی اون شب اونجا رفته بودن ، خیلی ازشون ممنونم و هرگز اون محبتشونو فراموش نمی کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر