شهید راه آزادی سینا آرامی



رها شدن بر گرده‌ی بادست و با بی‌ثباتی سيماب‌وار هوا برآمدن
به اعتماد استقامت بالهای خويش، 
ورنه مسئله‌یی نيست، پرنده نوپرواز بر آسمان بلند سرانجام پرباز مي‌كند
جهان عبوس را به قواره همت خود بريدن است
آزادگي را به شهامت آزمودن است و رهايي را اقبال كردن…
سینا آرامی  ۱۹ارديبهشت سال۱۳۶۳ به اين دنيای خاكي پا نهاد. او كه در عمر ۲۵ساله‌ی خود در خاك زخمي و مجروحِ سرزمينِ خود جز ظلم و بيدادِ حاكماني مستبد چيز ديگری نديد اما هرگز تسلیم آن نشد.
از سينا اين جوان ناآرام و آنچه كه بر او قبل از شهادتش در زير شكنجه دژخيمان وحشي ولايت فقيه گذشت خبری در دست نيست؛ درست مثل هزاران شهيد راه‌آزادي و هزاران قربانيِ چنگال‌هاي كركسانِ رژيم ستم‌پيشه‌ی آخوندی كه حتی نام بعضی از آنها نيز تاكنون  بر ما پوشيده مانده. رازهايي نهان كه در فرداي آزادي از زير خاك‌هاي مدفون شده به سخن در خواهند آمد. در فردايي كه بتوان در آزادي كامل حرف زد، شنيد، تحقيق كرد و بيان نمود. 
اما آنچه كه امروز از سينا مي‌دانيم حاصلِ نوشتن سطوری‌ست از يكی از دوستان صميمی او و آخرين عكس او قبل از سفر جاودانی او و پركشيدنش به آسمانِ بلند.
نوشته‌ی یکی از دوستان صميمی شهيد سینا آرامی
«… در روز تاسوعا من و سينا به حسينيه‌ی جماران رفته بوديم که با حمله وحشيانه بسيجي‌ها به حسينيه و شکستن شيشه‌ها و ضرب و شتم مردم توسط بسيجي‌ها، سينا درصدد فيلمبرداري از صحنه براومد که مورد توجه بسيجي‌ها قرار گرفت و پس از کتک‌زدن سينا با باتوم او رو به يک ون انتقال دادند. فردای اون روز يعني روز عاشورا خبر فوت سينا به خانواده‌اش داده ميشه و به اونها گفته ميشه چنانچه اين ماجرا رسانه‌يي بشه (منظور قتل فرزندشون) فرزند ديگر اونها رو هم خواهند کشت.
از طرفي عمق اين فاجعه به حدي بود که مردم لنگرود گيلان تحت تاثير قرار گرفتند و خواستار قصاص قاتل سينا شدند. اما بسيجي‌ها از ترس افزايش اعتراضات، محل سکونت خانواده سينا رو به اجبار از لنگرود به کرج انتقال دادند. مي‌دونيد كه اين رژيم هر کاري رو براي خفه نگهداشتن مردم انجام داده. ولي سكوت باعث عذاب وجدانم ميشد. 
زماني که من برای تدفين سينا به وادی لنگرود رفتم آثار ضربه باتوم به سر ديده مي‌شد و هم چنين شلاق با کابل نيز مشهود بود و کنده شدن ناخنهای دست و پا نيز معلوم بود. سوراخهایی مانند سوراخ مته در استخوانهای سينا مشخص بود و از همه وحشتناک‌تر خالي شدن شکم او بود که به دليل شليک گلوله از پهلوی راست و خروج آن از پهلوی چپ بود. 
خواهش مي‌كنم با اعلام و رسانه‌یی شدن اين شهيد ماهيت رژيم تشنه به خون جوانان بيدار ما را آشکار کنيد تا همه بفهمند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید.
اشتراک:

شعله پاکروان: میخواهم با نگاه ریحان دنیا را ببینم. با چشم ریحان، مادر ریحان باشم


«روسری را دستم میگیرم و نگاهش میکنم. به عکسی که دوستی در زمستان ۹۲ در کارگاه زندان شهرری انداخته خیره میشوم. ریحانم همین روسری را دور گردنش بسته بود. بلوز سورمه ای را پس ندادند و گفتند سوزانده ایم. تمام لباسهایی که روز اجرای حکم تنش بود.
دو روز قبل از اعدام، یکی از معلمهای زندان شهرری شالی که ریحان طراحی کرده بود برایش آورد. شال کرم رنگی که رویش چند پروانه گلدوزی شده بود. در ملاقات آخر نشانم داد و گفت بالاخره پروانه ها روی شال نشستند. غافل بودم از اینکه چند ساعت بعد خودش پروانه ای در باغ سوخته زندگی م خواهد بود. شال پروانه ای، همراه با طناب، گلوی ظریفش را فشار داد و فریاد من به آسمان رفت.
این روسری را دور گردنم بستم تا بيشتر احساسش كنم، نشد. نمیتوانم خودم را جای او بگذارم. همانطور که او نمیتواند معنای بازمانده ی اعدام را درک کند.
روی شانه ام میاندازمش. بخود میگویم هر دوی ما با همیم. بسیار نزدیک به هم. اما مثل هم نیستیم. از یکدیگر تاثیر پذیرفته و میپذیریم. اما مثل هم نیستیم.
به روسری روي شانه ام دست میکشم و با خود فکر میکنم زندگی برای انسان مثل شهد شکرین است. چه میشود که جوانی در عهد شباب برای هستی ش تعریفی دیگر پیدا میکند؟
در این میان، جوهره ی هستی من چیست؟ زندگی م تا کجا شیرینی ش را حفظ میکند؟ مرز میان بودن و نبودن کجاست؟
یقین دارم پاسخ نهایی را نیافته ام. اما تا اینجا فهمیده ام که چه بسیارند انسانهایی که سلولهایشان حیات دارند اما مرده اند. پیش از مرگ مرده اند. و بسا انسانهایی که تنشان خاک شده اما در معنا زنده اند.
کسانی که به عهد خود با خویش وفادار ماندند و به انسانیت تعظیمی سرو گونه کردند. کسانی که پیش از مرگ تن، به گوهر هستی دست یافته و فضیلتهای بشری را احیا کردند. کسانی که ایستادند و ارزشهای ناب انسانى را خلق کردند. نام بسیاری از این سروقامتان را در طول تاریخ گم کرده ایم. اما روح آنان به انسانیت جلوه ای درخشان داده است.
روسری را از روى شانه هايم برداشته و به قلبم فشار میدهم. با خود میگویم: بوی این روسری مرا به یاد سر پرشوری میاندازد که روزی بر دامنم گرفتم و یک دنیا اشک نباریده را در چشمهایم حبس کردم. به یاد کسی که مرگ را با معنایی دیگر يافت.
اکنون از مرگ نمى ترسم، مرگ در مشتم خاک شده است، روسرى اين را فریاد میزند.
همچنانکه روزی جوانی بیست و شش ساله چشم در چشم مرگ انداخت و ايستاده رفت، کلامی گفت و رفت. با زیبایی و لبخند. جانش از روسری هم سبک تر بود، وقتی بالهای پروانه ای خود را گشود و رفت. میخواهم با نگاه ریحان دنیا را ببینم. با چشم ریحان، مادر ریحان باشم.»

برگرفته از فیس شعله پاکروان

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
اشتراک:

برای بیست و نه سالگی ریحانه جباری


خانم شعله پاکروان در سالگرد ۲۹امین سالروز تولد ریحانه جباری که خود به آ‌ن ریحان می گوید، بدون ریحان اما با یاد و خاطرات ریحان جشن کوچکی ترتیب داده بود و میهمانانی هم در این جمع شدن او را همراهی کردند. شعله پاکروان این جشن را که با چهره های خندان اما دلهای پر خون بود با کلمات به تصویر کشیده که با هم متن کامل این دلنوشته را میخوانیم:
«وه كه چه پر ستاره است آسمان غمزده ميهنم,
امروز ريحان ٢٩ ساله شد... تولدت مبارك,
آن كه كشتستم پى مادون من,
مى نداند كى نخسبد خون من

سالگرد پروانگى ریحان را ناتمام گذاشتند. مأموران حاضر در بهشت زهرا در حالى كه هيچ ”معذور” هم نبودند، هجوم آوردند و مراسم را به هم زدند و گرفتند و بردند و ...
عزيزانى كه يك سينه سخن داشتند و چه حرفهايى كه بايد گفته مى شد و نشد. راستى چرا؟
وقتى كه جاى قاتلان و متجاوزان به حقوق مردم و بى گناهان و ستمديدگان و قتل عام شدگان عوض شود و اينها به جاى آنان سر به دار شوند، خوب همين است ديگر. امثال مرتضی سربندى و همپالکی هایش مى شوند مظلوم، ريحانه ها هم ظالم و مستوجب مجازات. هركس كه هم شكوه يى بكند، بايد خودش حساب پس بدهد كه چرا شكوه كرده و افشا كرده و ”اشاعه” داده است. بگذريم. آن روز، حرفهای ناگفته زیادی در انتظار بیان، بر لبهای مهمانان خشکیده بود. امروز در فضايى از شادى و سرور از تولد انسانى كه نگذاشتند بيست و هفتمين بهار زندگيش را ببيند، بخشی از ناگفته های آن روز بر زبان ها جاری شد.
در بیست و نهمین سالروز به دنیا آمدن ريحان، من و ما، جشنى كوچك برپا كرديم، دوستان مادرانه، ندای زنان ایران و کانون صنفی معلمان به خانه مان آمدند. عزیزانی همراه جعفر عظیم زاده و خانواده اش هم آمده بودند. آنان كه سخن مى گفتند، با واژه هایى سرشار از عشق و محبت به یادم آوردند ۲۹سال پيش، نوزاد دخترى به دنیا آوردم که هرگز دردی به وجودم تحمیل نکرد. درد را اما آنها كه او را به زندان انداختند و سر به دارش كردند به جانم ريختند.
هر چه دوران کودکی ريحان آرام و بی درسر بود. از نوزده سالگی به مرکز حادثه ها پرتاب شد. هر چه بیشتر درد کشید مقاومتر شد. متفکرتر و مهربانتر.
ميهمانان شروع به سخن كردند، هركس صحبتی کرد و من بیش از پیش به عمق نفوذ کلام ریحان که در نامه هایش موج میزند پی بردم.
بی شک چیزی که در قلبم موج میزد نشان از پیوستن جویبارهای کوچک آگاهی بود. در سرنوشت ریحان نشانه های بدیعی از رنج دیده میشود که او را به عمق دردهای اجتماعی بخصوص مطالبات زنان پیوند زده است. به قول یکی از حاضران، ریحان میتوانست نقطه سیاه دیگری از انبوه سیاهی های پنهان جامعه باشد. اما او انتخاب دیگری کرد و با همدردی و تاثیر مثبت بر روی هم بندان سیه روزش و مخالفت با شرایط تحمیلی از سوی سیستم، تبدیل شد به شمعى فروزان در تاریج مبارزات زنان در ميهنمان.
تاکید مهمانانم به اینکه ریحان، تنها، دختر من نیست و در قلب بسیاری از ایرانیان خانه کرده، مرا به این نکته آگاه کرد که هویت هر انسان با انتخاب آگاهانه و مبارزه با شرایط تحمیل شده غیرانسانی شکل میگیرد. آنچه یک فرد را تعریف میکند عملکرد او در فاصله بین تولد تا مرگ است. مهم نیست در چه محیطی با چه شرایط فرهنگی زندگی میکنی. مهم این است که میخواهی چه باشی و چگونه هستی خود را تعریف کنی. از كجا آمدن اهميتى ندارد، به كجا رفتنت مهم است.
اکنون، ۲۹سال پس از آن شب که در بیمارستان پاسارگاد تهران دختری با 3.350 کیلوگرم وزن، خودش را وارد زندگیم كرد، خود را مادری میدانم که هر لحظه از فرزندش چیزی مى آموزد.
من به ريحان آموختم کلمات را چگونه به زبان آورد. یادش دادم چگونه قدم به قدم راه برود. در بیماری ها تيمارش كردم. برایش لالایی خواندم تا بخوابد. اما او به من آموخت چگونه از آموخته هایم استفاده کنم. چگونه به دنبال گوهر انسانی بگردم؛ در وجود خودم و ديگران. چگونه بينديشم و چگونه به افکارم جامه عمل بپوشانم.
ريحانه به من آموخت كه چگونه بایستم. چگونه باورهایم را به بوته آزمایش بگذارم. چگونه همچون شعله يى فروزان و سوزان زندگی را پاس بدارم.
اکنون نمیدانم آنچه مینویسم حرفهای من است یا ریحان؟. آنچه میبینم یا میشنوم، راهی که میروم، تصمیمی که میگیرم مربوط به من است یا ریحان؟. ما یکی شده ایم. من در او حلول يافته ام يا بهتر بگويم او در من. عشق، روح مرا به جان او پیوند زده است. پیوندی ناگسستنی. این پیوند چنان است که جعفر ناخوداگاه مرا ریحان صدا زد... اين ”ناخودآگاه” صدا زدن را بازهم ديده ام. و وجودم غرق سرور مى شود.
اکنون این ریحان است که در من میجوشد. شهین گفت که ریحان به جان و بطنم بازگشته. همچنان که فرزندان بی گناه دیگر به جان مادرانشان بازگشته اند.
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کس چنین ضایع کی است‌‌
اینگونه است که بیش از پیش گفته ی ریحان را درک میکنم که: با هر تولد رسالتی بر دوش انسان گذاشته میشود.
اکنون نمیدانم که امروز تولد ریحان بود یا مادرش. مادری که قلبش را به قلب هزاران زن دیگر پیوند زده. زنانی که پاره های تنشان را در گورهای بی نام و نشان جستجو کرده و هر شب در خیالشان به طلوع اخترى تابناك در آسمان این سرزمین میاندیشند.
وه كه چه پرستاره است آسمان غمزده ميهنم.
پ. ن
امشب شمعهای روشن را با آرزوهای خوب برای جوانانمان فوت کردیم و کیک را قسمت کردیم. با چهره های خندان و دلهای پر خون. با دندانهای فشرده بر جگرهای خسته. با امید اینکه هیچ مادری به درد هجران و فقدان پاره تنش مبتلا نشود.»

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://telegram.me/shahidanAzadi
اشتراک:

شعله پاکروان -در دومين سالگرد پرواز ریحانه


دومين سالگرد ریحانه گلی که همیشه رنگ و بوی عشق و ایستادگی را در دل هر زن ایرانی زنده نگه میدارد شعله پاکروان: امروز در حالي كه زير لبم با ريحان حرف مي زدم،  با دلتنگی از خواب بيدار شدم. ساعت 6 صبح بود.
برایش نامه ای نوشتم که تکمیل کردنش تا رسیدن به بهشت زهرا ادامه یافت. با خواهرم وارد قطعه 98 شدیم . مأموران بیشماری ایستاده بودند . رؤسایشان صدایم کردند و پرس و جو از اینکه چه کسانی میایند . گفتم نمیدانم . دو مرد جوان از اصفهان آمده بودند که در همان دقایق اولیه هر دو را بردند . هر چه اصرار کردم رهایشان کنند گفتند شما برو . مهمانها امدند و مادرم با سخنانش دومین سالگرد نوه اش را آغاز کرد . با يادي از امام حسين كه پيامش محدود به زمان و مكان نيست. همو كه مي فرمود: اي مردم چون شكمهاي شما از مال حرام پرشده حق را نمي پذيريد.
مادرم میگفت مردم ازشرق و غرب عالم به هر وسيله اي كه در دسترس داشتند از اجراي حكم ناعادلانه ريحانه ابراز انزجار كردند، اما اينان حكم را اجرا كردند. چرا که شکمهایشان از مال حرام انباشته است. او سپس به ضرب المثل مشهور فارسى ”تخم مرغ دزد، شتردزد ميشود” اشاره كرده و گفت: ”حال بگویید دكل دزد و كشتي دزد چه مي شود”؟
من نیز گفتم، از دلتنگی های فزاینده، از عذاب تبعیض در اجرای عدالت و از تجاوز به دختران و پسران. در خبرها خوانده بودم که در مهرماه 93، همان زمان که در تب و تاب نجات ریحانه بودیم ، پرونده تجاوز به پسران نوجوان حافظ قران مختومه شد . تنها نتیجه ای که از این دو مورد می توان گرفت این است که فرزندان مردم در مقابل تجاوز افرادی همچون سربندی ایمن نیستند. ماموران به تب و تاب افتاده بودند و در کنار هر يك از ميهمانان دو سه مامور ایستاده بود . دکتر ملکی که بیمار هم بود با صدایي آرام از مخالفتش با اعدام گفت . اینکه با اعدام ریحانه چه آتشی بر خانواده ام افتاد . وی ابراز امیدواری کرد که به زودی این مجازات از قانون حذف شود . سه یا چهار مامور زن جوان وارد جمع شده و با رفتاري خشونت بار چند تن از بانوان را بازداشت كرده و به درون يك خودروي ون بردند . از جمله خانمي که از شهرستان امده بود و پسر بچه چهار پنج ساله اش با وحشت نظاره گر دستگيري مادرش بود. همچنین یکی از شاگردان مادرم که در شهر دیگری ساکن است و خود استاد قران است دستگیر شد. من نزد مامورین رفته و خواستم كه مهمانان را آزاد كنند. به خصوص یکی از همبندیان سابق ریحان که سرطاني پيشرفته داشت با لوله ها و کیسه ها و کلاه گیسی که اثرات شیمی درمانی ش را پنهان میکرد. هر چه گفتم حداقل اين بیمار سرطاني را بازگردانید نپدیرفتند. در يك خودروي ون سفید دیگر آقاي نوريزاد را ديدم كه دستگير كرده بودند. یکی از مامورین بسیار درشت هیکل و مهیب دستور داد تا مامورین زن مرا به داخل ون ببرند . سه مامور زن جوان که یکی صم بکم بود و ديگري ذکر مي گفت! و سومي عصبی، همراه با سه مامور مرد ، من و مادرم به اتفاق زن عموی میانسالم را نيز بازداشت و همراه باقی دستگیر شدگان از محل دور كردند .به دوستانم گفتم به خیابان نگاه کنید . سعی کنید با چشم ریحان ببینید . او بارها نوشته که وقتی از داخل ماشین به مردمى نگاه میکردم که بی تفاوت از کنار ماشین رد میشوند با خود میگفتم که چند بار چنین ماشینی از جلوی چشمم عبور کرد و من نمیدانستم درونش چه حجمی از درد نهفته است ؟
چند قطعه آن طرفتر تلفن یکی از ماموران زنگ خورد و بلافاصله همه مان را بازگرداندند . کمی بالاتر از خانه ابدی ریحان پیاده مان کردند . گوشی همه را هم پس دادند.  اما در غیاب ما به مهمانان حمله کرده و چادر و صندلی ها را در هم کوفته بودند . حجم زیادی از تاج و دسته گل را به شکلى بیمارگونه روی گلهای باغچه ریحان تلنبار کرده بودند . شمعهای آب شده را روی مانتوهای بانوان و از جمله یکی از دخترانم پاشیده بودند . با چند دوست هنرمندم به خانه بازگشتم . در طول راه به این فکر می کردم که اگر ریحانه را در زمان یزید اعدام کرده بودند، با بازماندگانش چه میکردند؟ یا اگر امام حسین را در قرن 21 به خون میکشیدند با کاروان بازماندگانش چه میکردند؟ بیش از پیش به حال مادرانی که پاره های تنشان خوراک ماشین اعدام شده اند میاندیشم و به نفرت فزاینده ام از عوارض مخرب خشونتی به نام اعدام .

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://telegram.me/shahidanAzadi
اشتراک:

مادر شهید قیام، امیر ارشد تاجمیر: ناله های امیر ارشدهایم دیگر بس است


در قیام عاشورای سال۸۸، امیر ارشد تاجمیر یکی از جانباختگان و شهدای بود که توسط خودروی نیروی انتظامی زیر گرفته شد و صحنه دلخراش و جانکاه آن به سرعت در شبکه های اینترنتی منتشر شد و سندی بر جنایات حکومت اضافه کرد و حال پس از ۷سال مادر امیر ارشد به تماشای این صحنه نشسته و گفتگویی دارد با امیر ارشدش و برای فرزندش می سراید و از اینکه حال باید چه کرد. متن کامل این دلنوشته در زیر می آید:
« دیروز بعد از هفت سال برای اولین بار فیلم سراسر درد له‌شدنت توسط دو خودروی نیروی انتظامی را دیدم، نگران من نباش. زنده‌ام. یعنی هنوز نفس می‌کشم.
عجیب است. با هر دم و باز دم من، تو ناله می‌کنی. چه خوب می‌فهمی‌ام عزیز. آری بارها گفته‌ام و باز می‌گویم: تو نفس منی.
تو ناله کن، من اشک خون می‌ریزم. تو ناله کن،من از بن جان نفرین می‌کنم. تو ناله کن، من دردهایت را می‌کشم. تو ناله کن، من گیس می‌برم و سینه چاک می‌کنم. تو ناله کن، نه بس است… دیگر ناله نکن!
خدایا! ناله‌های امیرارشدهایم دیگر بس است. این‌بار نوبت ناله‌های حاکمان ظالم است. آنها که خود چلو کباب می‌خورند و سهم ملت را اشکنه می‌دانند.
آنها که دکل می‌دزدند و اختلاس می‌کنند اما، دست و پای گرسنه بیکار را به جرم دزدی می‌برند. آنهایی که فرزندانشان با پول ملت در مرگ بر آمریکا عشق می‌کنند و فرزندان شریف و فرهیخته‌مان را در عنفوان جوانی به سیاهچال می‌فرستند. آنها که چون خود به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند و جوانان ما را برای شادی و خوشحالی، بزه‌کار و خلافکار می‌خوانند. این‌بار نوبت ماست که آفتابه به گردنشان بیاندازیم و در شهرها بگردانیم‌شان.
این‌بار دیگر نوبت ماست که حق‌مان را بطلبیم و بگوییم پول‌ها و سرمایه‌های‌مان چه شد؟؟ این‌بار دیگر حق حکومت ملت بر خود است. ما خود امیر خودیم.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
اشتراک:

بهنود! از سنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام

دلنوشته مادر شهید قیام بهنود رمضانی در سالروز تولدش 
به تو افتخار می‌کنم بهترینم. سرم را بالا می‌گیرم تا آن لحظه که جان در بدن داشته باشم این ظلم را فریاد می‌زنم آن چه که بر تو روا داشته را فریاد می‌زنم. ازسنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام . به چه گناهی کشته شد؟ مگر شرکت در مراسم چهارشنبه‌سوری جرم است که در آن واحد کشته شوی؟ جواب سوالم را به وجدان بیدار مردم واگذار می‌کنم و انتظار تشکیل دادگاه علنی و عادلانه تا آمرین و عاملان در آن محاکمه شوند نه کسی کشته شود چرا که خداوند به انسان حیات می‌بخشد و خودش می‌ستاند.تا پر رنگ‌تر و محکمتر قلبم را بفشارد تا دوباره به من یادآوری کند اگر بودی چگونه شادی بودنت را جشن می‌گرفتم اما حالا این جا در این نقطه از زمین ایستاده‌ام و نا باورانه به این سنگ مزار خیره شده‌ام، آیا این منم که برای تو می‌گریم؟ چگونه با دستانم پاره جگرم را به‌دست خروارها خاک سرد امانت داده‌ام؟ هر انسانی روزی به دنیا می‌آید و روزی هم رخت از این دنیا می‌بندد ولی شیرمردم، خوش به سعادت تو که داستان رهاییت از زندان تن مهر ننگی شد بر پیشانی بیدادگران زمان. هر چند طول زندگی تو نازنینم خیلی کوتاهتر از تصورم بود اما خوشحالم که عرض زندگیت دل‌های خفته را بیدار کرد همان‌طوریکه خودت اعتقاد به عرض زندگی داشتی نه طول آن. حتی در حد علامت سؤال برای دیگران کافیست. به چه گناهی کشته شد؟ مگر شرکت در مراسم چهارشنبه‌سوری جرم است که در آن واحد کشته شوی؟ جواب سوالم را به وجدان بیدار مردم واگذار می‌کنم و انتظار تشکیل دادگاه علنی و عادلانه تا آمرین و عاملان در آن محاکمه شوند نه کسی کشته شود چرا که خداوند به انسان حیات می‌بخشد و خودش می‌ستاند.
به تو افتخار می‌کنم بهترینم. سرم را بالا می‌گیرم تا آن لحظه که جان در بدن داشته باشم این ظلم را فریاد می‌زنم آن چه که بر تو روا داشته را فریاد می‌زنم. از سنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام با اشک چشمانم فریاد می‌زنم. اگر روزی هزار بار جانم را بگیرند باز این ظلم را فریاد می‌زنم تا آن زمان که درخت عدالت در درون هر انسانی شکوفا شود. روزی که عشق جایگزین نفرت، صداقت جایگزین دروغ، و صلح جایگزین جنگ و آزادی جایگزین اسارت شود. روزی که درخت انسانیت از زیر خروارها حماقت و جهل سر بر آورد و میوه آزادی ثمر دهد. و آن روز خیلی دور نیست.

اشتراک:

مراسم سالگرد تولد بهنود

روز پنجشنبه ۲۵شهریور ۹۵ مراسم باشکوهی به‌مناسبت سالگرد تولد شهید قیام بهنود رمضانی در آرامگاه وی در قراخیل – امام‌زاده طاهر از توابع قائم شهر برگزار گردید.




جمعی از خانواده‌های شهیدان و همچنین زندانیان سیاسی و مدافعان حقوق‌بشر و فعالان مدنی در این مراسم با همراه خانواده شهید بهنود بر سر آرامگاه وی حاضر شده و یاد او را گرامی داشتند و آرامگاه وی را گلباران کردند. شرکت کنندگان در مراسم، ضمن همدردی با خانواده وی با نثار گل و خواندن سرود جمعی یار دبستانی، یادش را گرامی داشتند.
در این مراسم کیکی به شکل گیتار، به یاد او روی آرامگاه وی در کنار بوته‌هایی از گل قرار داده شده بود.
شهید بهنود رمضانی دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه نوشیروانی بابل بود که در ۲۴اسفند ۱۳۸۹ توسط مأموران جنایتکار به‌شهادت رسید

اشتراک:

شهید راه آزادی بهنود رمضانی



نامش بهنود بود و نام خانوادگی‌اش رمضانی. متولد ۱۳۷۱ دانشجوی رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل. 
در شب چهارشنبه‌سوری ۱۳۸۹ مورد هدف حمله مزدوران بسیجی قرار گرفت. این مزدوران با شوکر به بهنود حمله کردند و بعد از ضرب و شتم، او را روی زمین رها کرده و فرار کردند. دوستان بهنود او را به بیمارستان منتقل کردند. اما دیگر دیر شده بود.

بعد از خرداد۸۸ همه مناسبتهای رنگ و بوی سیاسی به‌خود گرفته است و حالا چهارشنبه سوری.
بهنود رمضانی یکی از دانشجویان معترضی بود که با دوستانش قرار می‌گذارد تا از این فرصت استفاده کند و برای اعتراض به خیابان برود. حوری گلستانی، مادر بهنود رمضانی، در مصاحبه‌ای که همان روزها با او انجام داده‌ام شب چهارشنبه سوری ۸۹ را چنین روایت می‌کند:
«در آن شب چهارشنبه سوری، شب شوم، پسرم برای اینکه قدمی در راه آزادی بردارد رفته بود بیرون. گفته بودند هر کسی بیرون بیاید خونش پای خودش است، ولی بهنود گوش نکرد و گفت من که گناهی ندارم، کاری نمی‌کنم، شاد زیستن که تاوان ندارد، آن شب هم پسرم برای آزادی خواهی رفته بود بیرون.»
نیروهای امنیتی در قسمت‌های مختلف شهر مستقر شده‌اند. شاهدان در صفحه‌های مجازی خود در اینترنت خبر می‌دهند که در میان مردم معترض و جوانانی که برای مراسم چهارشنبه سوری به خیابان آمده‌اند، نیروهای بسیجی و لباس شخصی نیز حضور دارند. میدان بیست و دوم محله نارمک پر شده است از صدای فریاد و همهمه جوانانی که هلهله و شادی می‌کنند.
گروهی از موتور سوارها دائماً گشت می‌زنند. جوان‌ها با دیدن‌شان پراکنده می‌شوند. پسرهای جوان تعدادشان بیشتر است و زنان با دیدن خشونت به خانه‌های اطراف پناه می‌آورند.
حوالی ساعت شش عصر است. برخی از موتورها با دو سوار دوباره به میدان ۲۲ نارمک بر می‌گردند....
موتورسوارهای موتورهای بی‌شماره بودند که حمله کردند با شوک[الکتریکی]، بعد بهنود افتاد زمین و آنها افتادند روی سرش. حتی یک موتورش را جا گذاشت، همین لحظه مردم هجوم آورند که آنها را بگیرند، اما یک ماشین سمند که مردم شماره ماشینش را گرفته‌اند آنها را سوار کرده بود.
پدر و مادر بهنود رمضانی نگران‌اند، آنها خبرهای خوبی از خیابان‌های شهر نمی‌شنوند. دلشوره‌ای به جان‌شان افتاده و تلفنی از بهنود می‌خواهند که راهی خانه شود. پدر بهنود در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«ساعت ۱۰ شب به او حرف زدم و گفتم بیا خانه، گفت من نیم ساعت دیگر بر می‌گردم، یک ربع هم نشد که به من زنگ زدند گفتند بیا بیمارستان، ۱۰ دقیقه هم نشد که رسیدم بیمارستان با جنازه روبه‌رو شدم، آسمان روی سرم خراب شد، خدا به ما صبر بده.»
چند جوان با ریش‌های کم‌پشت به سرعت خودشان را از بهنود که روی زمین افتاده است دور می‌کنند. جمعی دیگر از مردم اما برای کمک به سمت بهنود می‌روند، آمبولانس را خبر می‌کنند تا زودتر او را به بیمارستان برسانند. اما شاهدان عینی می‌گویند که بهنود همانجا گوشه خیابان تمام کرد
خبرها در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، دوستان بهنود و شاهدان عینی می‌گویند که بهنود در اثر ضرب و شتم کشته شد. اما در سوی دیگر سرتیپ احمدرضا رادان، فرمانده نیروی انتظامی تهران در مصاحبه‌ای از مرگ سه نفر در روز چهارشنبه سوری به دلیل انفجار نارنجک دستی خبر می‌دهد و همزمان رسانه‌های نزدیک به محافل حکومتی نیز نوشته‌اند که بهنود رمضانی به علت انفجار بمب‌های دست‌سازی که در جیبش بود جان باخت.

ماجراى بعد از شهادت بهنود رمضانى 
دستگاه قضایی پاسخی به شکایت خانواده بهنود رمضانی نداده است. خانواده اما سکوت نکردند:
مگر این کشور قانون ندارد، دادگاه ندارد، مگر این همه حقوقدان ندارد؟ پس اینها برای چه در کشور هستند، به چه گناهی آخر، فقط من می‌خواهم همین را بدانم، از سازمان ملل، از نماینده حقوق بشر، آقای احمد شهید می‌خواهم که پیگیر پرونده بچه من باشند.
دستگاه قضایی و نهادهای امنیتی اما سرانجام به صورت رسمی به این پرونده وارد شدند آنها پدر و مادر بهنود رمضانی را بازداشت و روانه زندان کردند. جرم‌شان به گفته بستگان بهنود رمضانی مصاحبه با رسانه‌ها و اطلاع‌رسانی در مورد چگونه کشته شدن فرزندشان بود.
چفت آهنی در با «یا الله» گفتن ضعیف مأموری که پشت در ایستاده است باز می‌شود. بعد از گذشت یک ماه هنوز هم از صدای باز شدن در، قلب زن در سینه‌اش تند تند می‌زند اما از جا بلند می‌شود و به صدای مأمور گوش می‌سپارد:
«باید بروی اتاق افسر نگهبان، حکم آزادی‌ات اومده! با قید وثیقه آزاد هستی!»
مادر و پدر بهنود بعد از گذشت یک ماه با قید وثیقه ۲۰۰ میلیون تومانی آزاد می‌شوند.
از پشت شمشاد کوتاه دور باغچه، صدای گریه می‌آید. مادر بهنود است. پدر بهنود از پنجره، باغچه تازه شخم‌خورده را نگاه می‌کند. همسرش روی لبه باغچه نشسته است. سرش را میان دو دست گرفته و آرام و به زبان محلی مویه می‌کند. خانواده بهنود رمضانی پس از آزادی هیچگاه به رسانه‌ها نگفتند که چه بر آنها و چه بر سر پرونده قتل پسرشان آمد.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

اشتراک:

دختر گلم قناری بابا ناراحت نباش برمیگردم پیشتون


دلنوشته سارا منصور بلاغی برای پدرش ماموستا خالد منصور بلاغی که روز ۱۲ مرداد ماه سال جاری همراه با ۲۴ زندانی سیاسی دیگر اهل سنت به دار آویخته شد:
به نام خدا
من سارا دختر شهید به اذن الله ماموستا خالد اعدامی عقیدتی اهل سنت هستم.
يادمه از وقتی که پدرم برایم حرف میزد اینگونه گفت که وقتی من به دنیا آمدم و هنگام تولدم و دو روز بعد از به دنیا آمدنم در بیمارستان 
سنندج دستگیر کردن و به اطلاعات سنندج بردن و اولین ملاقات ما با پدرم بعد از 9ماه بود که در اطلاعات سنندج بود و من پدرم رو نميشناختم در حالی که پدرم من رو در آغوش گرفته بود و من گریه میکردم و تا دو سالگی سه تا چهار بار پدرم را دیدم و بهش ملاقات دادند. بعد از دو سال و نیم از اسارت پدرم در اطلاعات سنندج او را به زندان رجایی شهر کرج منتقل کردن من تازه حرف زدن را یاد گرفته بودم وقتی با پدرم تلفنی حرف میزدم بابام بهم میگفت قناری بابا.
وقتی به ملاقاتی بابام میرفتم انگار تمام دنیا رو بهم دادن اونم ملاقاتی که در حد نیم ساعت بود تا ميامدم گرمی وجود پدرم و محبتش را از نزدیک حس کنم ميگفتن ملاقات تموم شد .
هر وقت برای پدرم دلتنگی میکردم بابام میگفت دختر گلم قناری بابا ناراحت نباش ان شاءالله برمیگردم پيشتون برام دعای خیر کن سارا جان. 
قرار بود پدرم برایم ملاقاتی بگیرد چون شش ماهی می شد که ندیده بودمش مشتاق این بودم که دوباره برم پیشش من رو در آغوش بگیره تا اینکه یه روز زنگ زدن و گفتند بیایید ملاقات و من با خوشحالی لباس خوشگلم را که برای وقتی خریده بودم برم پیش بابام تنم کنم
پوشیدم و گفتم آخ جون ميرم پیش بابام من و مادرم و خانواده پدرم همگی به سوی تهران حرکت کردیم در مسیر راه مادرم و مادر بزرگم و بقیه همش گریه ميکردن من می گفتم گریه نکنید تا پدرم ناراحت نشود چون دلیل گریه هایشان را نمی دانستم. یک دفعه گوشی عمویم زنگ خورد و از حرف های عمویم فهمیدم که پدرم اعدام شده و از اونجا تا رسیدیم بهشت زهرای کهریزک گریه کردم. وقتی به اونجا رسیدیم چند مأمور اطلاعاتی به ما گفتن بیاید تا خالد را به شما نشان دهیم. وقتی رفتیم پدرم آرام خوابیده بود و من بغلش کردم و به صورتش دست کشیدم. دوست داشتم پدرم باز با همان صدای مهربانش صدام کنه و بهم بگه قناری بابا اومدی پیش بابایی ولی پدرم صدایی ازش نبود وقتی بوسيدمش یک تکه یخ بود سرد سرد. 
و این شد آخرین ملاقات من با پدرم حتی نذاشتن برای آخرین بار با پدرم حرف بزنم چون قبل از اعدامش پدرم یک ماه در انفرادی بود من هیچ وقت چهره ی مهربان و حرف های پدرم را فراموش نمیکنم و از خدا میخواهم که در فردوس اعلا ملاقاتش کنیم.
با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

اشتراک:

به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند



از فیس خانم شعله پاکروان 
به خانه ای رفتم که همه مردانش اعدام شده بودند
خانه دیگری که میزبانمان شد در سنندج ، ساکنانی دارد که دلم میخواهد سرگذشت شان را بشنوید . مثل یک داستان است . داستانی که درد اعدامیان جوان را از یاد میبرد . اما قبل از هر چیز یاداوری میکنم که بهتر است افراد زودرنج یا کسانی که بیش از حد غمگینند این قصه را نخوانند .
زمانی که ریحان در خانه بود من نیز دلنازک بودم . با شنیدن سرگذشتهای غم انگیز تحت تاثیر قرار میگرفتم و اشکم جاری میشد . اما هر روز که گذشت دلنازکی م تغییر ماهیت داد . دقت و توجهم به اطراف بیشتر شد . و اکنون که ریحان در وجودم نشسته ، گویی تمام دردها و آزارهایی که او به جان خرید در وجودم ته نشین شده . زودرنجی ام تبدیل به خشم شده . برای مهار خشمم نفسهای عمیق میکشم و دندانهایم را بر هم میفشارم . و به دنبال راهی برای خروج از گرداب ناامیدی و غم هستم . 

با شهناز و زنان خانواده احمدی از حیاط بزرگی رد شدیم . دوضلع حیاط به جای دیوار با توری و شاخه های انبوه درخت ساخته شده بود . حوضچه کوچکی با چیزی شبیه انباری مخروبه و درختهای بلند و قطور دیده میشد . چند بچه سه چهار ساله بازی میکردند . وارد خانه شدیم . پنج شش زن جوان و صاحبخانه که زنی میانسال بود به استقبالمان آمدند . 
زنان آن خانه خویشاوندان سببی و نسبی بودند . نسبتهایشان چنان در هم تنیده بودند که مجبور شدم نموداری برای درک بهتر ترسیم کنم . اکنون حاصل شناخت این خانواده را بشنوید :
دو خواهر ، چینی و صدیقه با دو برادر ازدواج کرده اند در سالهای دور . چینی دو پسر میزاید و هنوز بچه ها مدرسه نرفته اند که مرد خانه اش اعدام میشود . پدر چینی مبالغ محدودی به دخترش میدهد تا بچه های کوچک یتیم شده را به سرانجام برساند . سالهای سخت میگذرد و دو پسر ، اصغر و یاور ازدواج میکنند . چینی طعم نوه را میچشد . تازه سیاهی ایام گذشته کمرنگ میشود . اما گویی سرنوشت چینی با سیاهی فقدان عزیزانش عجین شده . شنو ، همسر اصغر باردار بود که اصغر بالای دار رفت . چینی به عزای پسر و شنو به عزای شوهر نشستند .اکنون شنو 29 ساله است و تبدیل به چینی دیگری شده . تاریخ در زشت ترین شکل اجتماعی ش تکرار شد . این زن دو فرزند خردسال دارد که یکی شان هرگز پدر را ندیده . برادرش کاوه نیز همراه گروه اخیر اعدام شد .
چینی با داغ اصغر به دل ، عزادار یاور تنها پسر بازمانده اش که فرزندی ندارد هم شده . دامن این زن از کودکان یتیمی که با خون دل بزرگشان کرده بود خالی شده . دلش را به دو نوه کوچک پیوند داده و برایم توضیح میدهد سرنوشت خواهرش را . 
صدیقه نیز در سوگ هر سه پسرش نشسته که اعدام شده اند . او هم مثل چینی ، دلش را به نوه های یتیمش پیوند زده . این دو خواهر تنها مانده اند با 5 عروس جوان که بین ۲۶ تا ۳۰ سال سن دارند . اسماء و چیمن و شهلا و نگین و شنو زنان جوان این خانه اند . در کنار کودکان یتیمی که بزرگترینشان ۱۰ساله است . خانه را برانداز میکنم . بنایی نسبتا بزرگ است با وسایلی بسیار ساده . به پشتی تکیه میدهم و پایم را که خواب رفته جابجا میکنم . نفس عمیقی کشیده و به تصویر روبرویم نگاه میکنم . این خانه شبیه همان روستایی ست که معاون رئیس جمهور گفت همه ی مردانش اعدام شده اند . بعد از افشای آن مسئولین سعی کردند خبر تلخ و تکان دهنده را انکار کنند . اما من گواهی میدهم به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند . تنها یکی دو پسر بچه سه چهارساله داشتند . پسرانی که شاید در اینده ای نه چندان دور محکوم به اعدام شوند . تنم لرزید وقتی فکر کردم چرخه ی باطل و چندش آور اعدام در آن خانه تکرار خواهد شد . یکی از عروسها ظرف میوه ای آورد و تعارف کرد . دستم پیش نمیرفت . دهانم خشک اما راه گلویم بسته بود . گفتم ما همه چیز خورده ایم و فقط آمده ایم تا بدانید شما تنها نیستید . زنان زیادی چون شما در عزای عزیزان اعدام شده شان هستند . شهناز از مصطفی گفت . از دفن شبانه ی تن مصطفی در گورستان شهریار . از پسر مهربان و دلسوزش . از آرزوی ناکام مانده اش برای دیدن مصطفی در لباس دامادی . زنان میزبان سکوت کرده بودند . از چشمهایشان میخواندم که دارند فکر میکنند ببینند دیدن عزیز اعدامی با تن کبود سخت تر است یا دیدن عزیزی با کاسه سر خونین ؟ داشتند فکر میکردند نداشتن ملاقات آخر درد بیشتری دارد یا در آغوش کشیدن ریحانم در عصر یک روز پاییزی و آب ریختن پشت زندانی محکوم به اعدامم که همراه چند مامور از جلوی چشمم خرامید و از در میله ای و سپس در آهنی رد شد و برای همیشه رفت؟ 
من تماشا میکردم و شرایط را میسنجیدم . همه اعضای این خانه ، این بازماندگان اعدام ، بیکارند . اینان در تنهایی و فقر دست و پا میزنند . سرنوشت این کودکان چه خواهد شد ؟

به پنجره ی بزرگی که رو به حیاط بود خیره شدم و در چشم بهم زدنی آینده را تصویر کردم . در ذهنم سوار زمان شده و به اینده رفتم . کودکانی که با خشم و نفرت و نفرین این زنان بزرگ شده اند ، برای رهایی از چرخه ی فقر و
خشم ، پای حرف مبلغان احزاب کردی مینشنند . به سرعت جذب گفته ها میشوند . بحران بلوغ ، آنان را به سوی تخلیه ی فشار ناشی از ناکامی های کودکی سوق میدهد . در دلشان به حرفهایی که شنیده اند گرایش پیدا میکنند . برای کمک به مادرانشان مدرسه را رها کرده و در دکانی پادو میشوند . در بحثهای مردانی که به دکان میایند شرکت میکنند . احساس بزرگ شدن با حرمان ناشی از سالهای سخت بعد از اعدام پدر مخلوط شده و زبانشان تند و تلخ خواهد چرخید . پیش از آنکه معنای سیاست را بدانند دستگیر میشوند و قاضی به اتهام عضویت در احزاب کردی حکم اعدامشان را امضا خواهد کرد . اگر شانس یارشان باشد دیوانعالی حکمشان را میشکند و به حبس ابد محکومشان میکند . بسیاری از زندانیان کرد با همین سرنوشت روبرو بوده اند . زینب جلالیان ، افشین سهراب زاده و
دهها زندانی و تبعیدی حاصل همین روند بوده اند . اگر هم شانس یارشان نباشد ، سپیده ای خواهد دمید که با چشمهای بسته بالای دارخواهند بود . سرم را چرخاندم و ۴ کودک را دیدم که کنار چینی نشسته اند . اینان خوراک های آینده ی ماشین اعدامند . شهناز عکسی انداخت . گویی میدانست در حال تماشای بخشی از تاریخ است که باز تکرار خواهد شد . لحظه ای بعد صدای شاتر دوربین بگوشم رسید و این بار شهناز در قاب تصویر تلخ قرار داشت . با چشمهای مصطفی که میدرخشید در قاب عکسی که دستهای شهناز را پر کرده بود . 
نفس عمیق دیگری کشیدم . چشمهایم را بستم و کمی سرم را به دیوار تکیه دادم . سوال بزرگی در سرم میچرخید . چرا ؟ هیچ پاسخی پیدا نمیکردم . ریحان حلول کرده در تنم به زبان آمد : تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای سخت را . با چشمهای من ببین . با پاهای من راه برو . با دستهای من بنویس . یا مغز من فکر کن . بلافاصله سوال کوچکتری پیدا شد . چه باید کرد تا این کودکان خوراک ماشین حریص اعدام نشوند ؟ اگر مادرانشان منبع درامدی پیداکنند چه تغییری در سرنوشتشان ایجاد خواهد شد ؟ اگر فقر وادارشان نکند که مدرسه را رها کنند چه خواهد شد ؟ ریحان درونم گفت هیچ چیزی بهتر و مفیدتر از آموزش نیست . یادت هست وقتی در زندان شهرری مدرسه برپا شد ؟ حتی با جدول های روزنامه ای میتوان آموزش داد . باید همت کرد و لحظه ای از یاد دادن و یادگرفتن غافل نشد . 
چشمهایم را باز کردم . از زنان پرسیدم کدامتان مدرسه را تمام کرده اید ؟ بجز همسر شهرام هیچکدام دیپلم هم نگرفته بودند . اما چند تاییشان به خیاطی علاقمند بودند . پس میتوان با گذراندن دوره ی خیاطی و تهیه یک چرخ ، به چرخیدن زندگی اهل این خانه امیدوار بود . 
وقتی از آن خانه بیرون زدیم قرارهایمان را گذاشته بودیم . حداکثر دو هفته وقت داریم برای بررسی همه ی جوانب آغاز یک شغل . زنان جوان برای تعیین شغل آینده و ما برای همفکری و همیاری شان . 
شاید بتوان آن قاضی را ناکام کرد که گفته بود همه ی اعضای این خانواده را از کوچک تا بزرگ بیاورید تا اعدامشان کنم !! جمله ای که یکی از زنان حاضر ، از قاضی نقل قول کرد و چشمهای من و شهناز غرق تعجب شد . 
زنان و کودکان آن خانه را بوسیدیم و خداحافظی کردیم . در حالیکه همه شان را به صبوری دعوت می کردیم . صبوری همراه توکل به نیرویی لایزال . صبوری همراه با عمل برای تغییر در سرنوشت کودکانشان . تا در آینده ماشین اعدام موفق به خوردن جان جوان آنان نشود . 
۲۶ مرد اعدام شده اخیر ، ۱۳ زن جوان به جا گذاشته اند که پیمان بسته اند " بنشینند " . یعنی هرگز مهر از جوان اعدامی برندارند . آوات و نگین و شهناز و سمیه شیما و غزل و هوار و شیلان و ... . اینان همسران آرش و یاور و محمد و امجد و کاوه و شهرام و شاهو و کیوان و ... بودند . اکنون مادران کودکان بازمانده . مادر ریان و رویدا و حسنا و ثنا و اسماء و دختر ۸ ساله ی کاوه و پسر ۹ ساله ی محمد ، زنانی که میخواهند مادرانه مادری کنند برای دختر ۱۴ ساله ی عالم و پسران ۹ ساله ی کیوان کریمی و کیوان مومنی . 
اینان بازماندگان اعدام دسته جمعی بودند که باقیمانده عمرشان را پشت حصاری از جوانمرگی جوانانشان از دست خواهند داد . بی آنکه مسئولین و مامورین بدانند چه کرده اند . بی آنکه در آمارها بگنجند .
پاهای ورم کرده ام را در کفش چپاندم و فکر کردم هزاران نفر چون اینان در سراسر این سرزمین پراکنده اند . هزاران نفر که در دوزخی به نام دنیای بازمانده ی اعدام ، مرگ را زندگی میکنند . فرانتس فانون نام کتابش را برای اینان گذاشت . دوزخیان روی زمین .
از آنجا راهی خانه ای شدیم که مدتها بود میخواستم ببینم . هر بار مانعی ایجاد شده بود . اما این بار میخواستم حتی برای مدتی اندک کنار مادری بنشینم که فرزندش معلم بود . مرد جوانی که حتی با مرگش به جامعه آموزش داد . 
عصر به خانه دایه سلطنه رفتیم . مادری که هنوز نمیداند فرزندش کجای این سرزمین مدفون شده . زنی که سنگی بر گوری ندارد تا بنشیند و سخت مویه کند . مویه های زنان سوگوار کرد حزنی عجیب دارد . چنگ میزند بر دل وقتی بر گوری مینشنند و میخوانند " از وقتی رفتی خانه ی دلم ویران است " .

اشتراک:

به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت


امیرارشد تاجمیرهمان جوان ۲۵ ساله ای است که در عاشورای ۸۸ توسط خودرو نیروی انتظامی ۳ بار زیرگرفته شد.

مادرامیرارشد: «به امیر گفتم نرو، گفت به خاطر وطنم میروم. گفتم تو وطن من هستی، گفت خودخواه نباش مادر، وطن تو امیر است اما وطن من ۷۰ میلیون ایرانی است و برای آنها میروم.


  او با این حرفش مرا شرمنده کرد و رفت و دیگر بازنگشت.»
اشتراک:

دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر

 ما مادرانه فریاد می‌زنیم. 
داد خواهیم این بیداد را 
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه
امروز گوش جوانانمان / شنواتر. و چشمشان بینا تر است / چرا؟ 
چون درد را با پوست و استخوانشان. حس کرده‌اند. و خوب می‌شناسندش.
تازیانه‌های تحقیر را. چشیده‌اند و می‌دانند
شان انسانی شان. مورد تمسخر و توهین. قرار گرفته
و برای چیزی محکوم می‌شوند / که حق مسلم زندگی‌شان است / نه خلاف
من هم. همراه مادرانه‌های دیگر. برای دادخواهی جوانان پاک و شریفم. آماده‌ام.
به قول امیر ارشد: مرگ بر این زندگی / شرف دارد.
ساز ما. ساز زندگی. ساز عشق. ساز آزادی. ساز ادب و اخلاق.
ساز شادی و شادمانی. و ساز انسانیت است... ... .
ما مادرانه فریاد می‌زنیم. . داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه.

اشتراک:

سالروز تولد ستار بهشتی در رباط کریم


امروز جمعه ۵ شهریور گرامیداشت تولد شهید قهرمان ستار بهشتی در منزل پدری وی در رباط کریم برگزار شد. در این برنامه شخصیتهای مختلف مدافع حقوق‌بشر و مدافع حقوق کارگران و جمعی از اعضای خانواده‌های شهیدان قیام شرکت داشتند.

دکتر محمد ملکی اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب ۵۷ نیز در جمع حاضران در این مراسم بود. محل مراسم با عکسهای ستار شهید و همچنین عکس پدر طالقانی مزین شده بود.

اشتراک:

مادران سوخته دل به یاد شهرام و عزیزانشان

خانه را آماده‌ی پذیرایی از مهمانان داغدارم کردم. نیمه‌شب بود که رسیدند. ساعتهایی گفتگو کردیم. سپیده زد تا به خواب رفتند. 
صبح زود برخاسته و با هم به بهشت زهرا رفتیم. میانه‌ی راه دوستی به ما پیوست. خانواده احمدی می‌خواستند مزار شهرامشان را بخرند. پاسخ مسئول مربوطه حیرت‌آور بود: کسی به نام شهرام احمدی در بهشت زهرا دفن نشده! خانواده‌ای که خود شاهد خاکسپاری بودند هاج و واج نگاه می‌کردند. از مسئول کامپیوتر خواستیم شماره قبر را وارد سیستم کند. قطعه ۳۰۵ ردیف ۲۱۵ شماره ۵۰ گفت خالی ست و به نام کسی ثبت نشده. مرتب تکرار می‌کرد که برگه پذیرش را بدهید. خانواده می‌گفتند برگه‌ای ندارند. آخرش گفتند که پیکر عزیزشان را پای قطعه شناسایی کرده و به خاک سپرده‌اند. کارمند اداری گفت چرا از اول نمی‌گویید. بروید پیش فلانی. فلانی هم گفت بروید پیش دیگری. تا این‌که آخرین نفر از سلسله مراتب اداری گفت شما باید بروید نامه‌یی از نهاد مربوطه بیاورید. حتی اسم نهاد را به زبان نمی‌آورد. پرسیدند ایا منظورتان اطلاعات است؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد.

اینجا ایران است و همه‌مان می‌دانیم ترس در کجای جانمان خانه دارد. حتی حق می‌دهیم به همدیگر که بترسیم و بترسند. حق می‌دهیم که در راه ماندگان و بیماران و مستمندان و مظلومان را تنها بگذاریم. اینجا ایران است و سخن پیامبر که می‌گفت هر کس همسایه‌اش گرفتار باشد و او بی‌خبر، مسلمان نیست، فراموش شده است. اینجا ایران است و بسیاری از شهروندان میلرزند از بر زبان آوردن نام نهادی که وزیر دارد. من کاملاً میدانستم چه اتفاقی افتاده و در حال وقوع است. از مدیر قسمت پرسیدند که خودشان شاهد به خاک رفتن شهرام بوده‌اند، آیا او را از گور درآورده‌اند؟ پاسخ داد خیر. محال است. زیرا این عمل غیرشرعی ست و در بهشت زهرا عمل غیرشرعی انجام نمی‌شود. به یاد سخنانی افتادم که از جوانمردی امام علی حکایت داشت. او برای احقاق حق زنی یهودی بالاترین مقامات دولتش را به پاسخگویی وادار کرده بود. اکنون بازماندگان مسلمانی که عزیزشان اعدام شده بود این چنین پاسخهایی می‌شنیدند. در حالیکه حتی موفق به انجام اعمال مربوط به مذهب خویش برای عزیزشان نشده بودند.
به قصد دیدار مزار شهرام، اداره مربوطه را ترک کردیم. مزار غریب شهرام با برآمدگی خاک خشک با گلهای رنگین پوشانده شد. خواهران شهرام گریستند. یکیشان زار زد. به او یادآوری کردند که شهرام وصیت کرده صدایشان را بلند نکنند در سوگواری. هم‌چنان که خواسته بود صورتشان را مجروح نکنند و سیاه نپوشند. زیر لب غر زدم که آخر این چه وصیتی است که تو و ریحان کردید؟ وقتی قلب مادرت سیاه شده چگونه سیاه نپوشد؟ وقتی تمام وجودش پر از فریاد است چگونه صدایش را بلند نکند؟ وقتی با تک‌تک سلولهایش می‌خواهد تو را نگه دارد چگونه به‌دست باد بسپارد؟ وقتی باغ بهار مادری آتش می‌گیرد به ظلم، چگونه ساکت بماند؟ 
غربت شهرام و مزارش مادرانه را آشفته کرد. قرار شد برای دیدار خانواده شهرام به خانه‌ام بیایند.
 همگی به دیدار ریحانم رفتیم. ریحانی که پودر سفیدی روی سنگش ریخته‌اند که گلهای تازه‌اش، چند روز بعد از کاشت، درسته سوختند. چه کسی این کار زشت را کرده فقط خدا می‌داند. اما، برای اولین و آخرین بار می‌گویم دستش قلم شود هر که باغ پرشکوفه‌ام را کشت. باغش بسوزد هر که دستش را به باغچه‌ی کوچک ریحان دراز می‌کند به شر. قلبش بشکند و آشفتگی خانه‌اش را پر کند هر کس به هر بهانه‌یی مرا مجبور کرد در کمتر از دو سال، ده بار گل بخرم و بکارم و فریدون دلسوخته هر روز برود و آبیاری کند و حاصلش را نبینیم. سروی که بالای سرش کاشته بودیم و بلند شده بود و سبز، بی‌آن که شاخه‌اش بشکند، ایستاده و سبز، سوخت و خشک شد. دیروز از خاک درآوردیمش. خاکی که آلوده شده به پودری سفید که دشمن شکوفه‌ها و گلهاست. خاکی که مثل زهر است برای گلهای زیبای من. به سرعت به خانه برگشتیم. 
میهمانهایمان پیش از غروب آمدند. مراسمی کوچک اما صمیمانه برای یکی از فرزندان این آب و خاک برگزار شد. خانواده‌ی شهرام دانستند که بسیارند آدمهای غریبه‌ای که هرگز ندیده‌اند اما در غمشان شریکند. با آنها آه می‌کشند و همراهشان اشک میریزند. دانستند که مادرانه برایش تفاوتی ندارد که فرزند اعدام شده‌اش چه قومیت یا مذهبی دارد. همه‌ی جوانان این سرزمین در قلبش جا دارد. تفاوتی نیست میان شهرام یا هر کدام از جانباختگان و اعدامیان با امیرارشد و مصطفی و بهنود و افشین و ریحانه مان.
صبح روز بعد، خانواده دلشکسته‌ی احمدی خانه‌ام را به مقصد زندان رجایی شهر ترک کردند. ساعتی بعد خبر دادند که مسئولان زندان گفته‌اند نام شهرام احمدی در لیست اعدام شده‌ها نیست و چنین ثبت شده است: شهرام احمدی و همراهانش از این زندان منتقل شده‌اند! به کجا؟ خدا می‌داند.
لابد رئیس سازمان امور زندانها یا دادستان یا مقامات بالاتر و پایین‌تر خبر ندارند که اینگونه با روح و روان خانواده‌ای عزادار رفتار می‌شود وگرنه مأموران خاطی را مجازات می‌کردند. وگرنه هر انسانی می‌داند که خانواده‌ی یک محکوم، شهروند این کشور است و گناهی مرتکب نشده که چنین آزاری ببیند.
 اکنون می‌دانم که روح شهرام بلندتر از آن است که میپنداشتم. او به شناختی عمیق از سیستم زندان دست یافته بود. برای همین گفته بود نمی‌خواهد قبرش آباد شود. او میدانست که کینه‌ی کسانی آن چنان عمیق است که حتی از سنگی بر گورش دریغ خواهد شد. این چنین شد که شهرام احمدی نیز به خیل جوانان بی‌نام و نشان و ثبت نشده در سیستم گورستان پیوست. 
شهرامی که هرگز از خاطرم نخواهد رفت. پسری نازنین و درستکار که با لهجه کردی به الله سوگند می‌خورد هرگز دست به سلاحی نیالوده. سلاح او ایمانش بود و کتاب آسمانی. او انسانی بود که به دیگران به چشم مخلوقات شریف الله نگاه می‌کرد و قلبش را از کینه پاک کرده بود. جوانی بود که حتی دشمنانش را دوست می‌داشت و برایشان هدایت آرزو می‌کرد. برای روحش شادی آرزو می‌کنم. می‌دانم که در آرامش است. مثل رودی که به مقصدش رسیده. به دریای آرام. به آغوش خدایی که میپرستید و تا پای جان وفادارش بود.


اشتراک:

جای فرزاد در قلب تک تک ماست

دیدار شعله پاکروان با دایه سلطنه مادر فرزاد کمانگر:
نزدیک غروب بود که به خانه دایه سلطنه رفتیم . کردها به مادر دایه میگویند . من نیز به مادربزرگم که ریحانه در کنارش خفته ، دایه میگفتم . زنی که بیش از فرزندانش ، من به او شباهت دارم . خلق و خویم دیگران را به یاد دایه میاندازد .

دایه سلطنه زنی که راست میایستد . بدون کوچکترین خمیدگی . با اینکه دلش خون است اما هیچکس نمیتواند او را به زانو دراورد . او سلطان احساسات خویش است . از او در باره نداشتن گوری برای تخلیه ی اندوهش پرسیدم . جوابش حیرت انگیز بود . راهی برای هزاران نفر که سنگی بر گوری ندارند . هزاران بی نام و نشان که یا در میدان جنگ هشت ساله با عراق مفقود شدند یا در میدان اعدام . برای هزاران زن که در آتش فقدان عزیزانشان میسوزند . دایه با دستش روی سینه اش زد و گفت قبر فرزاد من اینجاست . فرزاد توی دل میلیونها ایرانی است .
راست میگفت . وقتی کسی را توی قلبت حمل میکنی هیچکس نمیتواند از تو بگیردش . تا ابد در رگهایت جاری میشود . گاهی ممکن است تو را احضار کنند و بگویند فلان کار را بکن یا نکن تا نشانی قبر عزیزت را بتو بدهیم . تو پاسخ میدهی من نیازی به یک گودال ندارم که تو نشانم بدهی یا ندهی . عزیز من توی تنم جاری ست . همین باعث میشود به هزار چون خود پیوند بخورم . از پیش از خاوران تا کنون . این همان بند ناف نامرئی ست که از آن زنجیره ای ساخته میشود به طول سراسر ایران . از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب . از تاثیر اعدام فرزادش گفت . از زنجیره ی انسانی از خانه اش در کامیاران تا مدرسه ای که فرزاد معلم آن بود . از کوچ اجباریش به سنندج . از خوابهای شیرین و لبریز از رویای فرزاد .
فرزاد ، معلمی که کمان دانش را به دست گرفته و تیر آگاهی و سواد را برای مبارزه اش انتخاب کرده بود . کمانگری که هنوز نامش با آموزش به کودکان کرد عجین است . برای دایه گفتم که چند روز پس از اعدام فرزاد و همراهانش ، ریحان چیزی را که از ماموران شنیده بود برایم گفت . شیرین علم هولی در بند نسوان اوین بود . وقتی از میدان اعدام بازنگشت ، ریحان شروع به پرس و جو کرد . ماموری برایش گفته بودکه هنگام اعدام، فرزاد شروع به بحث در باره ی شرایط پرونده شان میکند . سروصداها بالا میرود.شیرین فریاد میزند ساکت باشید . رو به همراهانش میکند و میگوید این اعدام انجام میشود . پس جر و بحث نکنید و با ارامش روی سکو بروید . سرود میخوانند و طناب به گردن میگیرند . مامور به ریحان گفته بود اول زیر پای شیرین خالی شد . وقتی ریحان گفته ها و پیگیری هایش را برایم میگفت نمیدانستم نداشتن سنگ قبر چه اهمیتی دارد . به حرفهایش در باره ی پیگیری هایی که میکرد تا نشانی از محل دفن بداند توجهی نمیکردم . اما نشانه هایی از بهشت زهرا را به او داده بودند .
خوشحال بودم که دایه سلطنه قوی تر از آن است که با ندانستن نشان فرزادش به زانو دراید . او نیز چون مادرانی که عزیزانشان اعدام شده و بی نام و نشان در جایی از ایران دفن شده اند ایستاده بود . روی پاهایی که مثل کوه بود . خودش کوه بود . پیر مثل زاگرس . کوهی که عاشقانه های شیرینی در دل دارد . بی اغراق میگویم که از او نیرو گرفتم . دایه ها کوههای پشتیبان جوانترها هستند . وقتی از خانه اش بیرون آمدم احساس کردم فرزاد و شیرین و فرهاد و همه ی اعدامیان بی نام و نشان و حتی مفقودین جنگ در قلب من نیز جایی دارند . مدفون در اعماق قلبم . تنشان در گوشه ای از این سرزمین خاک شده اما جانشان با وجودم عجین شده است .
به خانه ی شهرام بازگشتیم . با خانواده های دیگری قرار داشتیم که به دیدارشان برویم . اما گویا نگرانی شان بیشتر از آن بود که تصورش را میکردند . شنو آمد و خبر داد که خانواده ها عذرخواهی کرده اند . آنان نگران پسران باقیمانده شان بودند . زنان محافظان زندگی هستند . من و شهناز درک میکردیم . تصمیم گرفتیم سنندج را ترک کنیم . از خانواده احمدی خداحافظی کرده و باز به جاده زدیم . در راه به این فکر میکردیم که کجای دنیا ، اینکه کسی بخواهد به دیدارت بیاید تا در غم از دست دادن جوانت شریک شود ، ترس آور است ؟ اما پاسخمان آشنا بود . ترس در جان ایران رخنه کرده . از بس زخم بر تن دارد . از بس داغ لاله هایش بر تنش نشسته .
جاده میپیچید . مثل رگ در تن . هوا تاریک شده بود که به کرمانشاه رسیدیم . اقوام فریدون میزبانمان شدند . به طاق بستان رفتیم و تا دیروقت شاهد مردمی بودیم که بی خبر از دردی به نام اعدام ؛ بی آنکه بدانند این دیو چقدر به خانه هایشان نزدیک است در رفت و آمد بودند . چراغهای روشن ، زیبایی شهری بزرگ و تاریخی را در شب ، صدچندان کرده بود . پل های بزرگی که برای مونو ریل زده بودند مثل هزار پایی غول آسا در اصلی ترین خیابانهای کرمانشاه میدوید . شب برایم بی پایان بود . در ایوان خانه نشستم و با دوستی صحبت کردم . ساعتها . سپیده زد که خوابم برد . ظهر به دیدار خانواده ی دو جانباخته ی 88 رفتیم . کیانوش آسا و
صانع ژاله . ساعاتی گفتگو اندوه سالها قبل را در وجود شهناز زنده کرد . شهناز زنی که به دیدار بازماندگان کشته گان دشت بلا میرفت . با کوششی ستودنی . اکنون نیز در کنار یکدیگریم برای دیدار با بازماندگان اعدام . زنی که دوستش دارم . دوستی که مرگ عزیزانمان باعث آشناییمان شد . میگویم شهناز !کاش در شرایط دیگری با هم آشنا میشدیم . کاش شادی و سرور باعث دوستی مان میشد .
ناگفته هایش را از چشمها و لبخند همیشگی ش میخوانم که میگوید فرزندان جانباخته این مرز و بوم ، هر کدام شاهراهی به سوی آزادی و آبادی اند . و ما ، بازماندگان ، ادامه ی آن شاهراهیم .
عصر از کرمانشاه خارج شدیم و به سوی تهران بازگشتیم . بین راه از همدیگر عکس انداختیم . عکسهایی بعنوان یادگار از این سفر فشرده اما پربار . هر کدام در دل چیزی برای گفتن داشتیم که عکسها نماد آن گفته ها ست . شهناز از مصطفایش که چشمهایش آسمان را در خود جای میدهد .
و من که چشم در چشم دیو اعدام ایستاده ام . بی آشتی . زخم اعدام ریحانم هنوز تازه است . با هر اعدام تازه تر میشود .
تهران . مرکز سرزمینی که مقام اول در عمل نفرت انگیز اعدام را دارد به نسبت جمعیتش . تهران . شهری که همیشه در تب و تاب است . تب و تابی دوگانه . یا چنان بی خیال است نسبت به سرنوشت مردان سرزمینش و یا تا پای کهریزک میرود . تهران . شهری آشنا . شهری پر از داغ و درد و خاطره . تهران پیش رویمان بود . سپیده زده بود که در خانه بودیم . آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم . وقتی بیدار شدم دانستم فردا خانواده شهرام راهی تهرانند برای ساماندهی به مزارش . برای تجدید دیدار . برای آغازی با یاد شهرام . برای برخاستن از زمین . برای تمرین زندگی بی شهرام .


اشتراک:

عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش

دیدارشعله پاکروان با مادر شهرام احمدی:
از اعدام نفرت دارم . اعدام با هر اتهامی نفرت انگیز است . هزار و یک دلیل برای این نفرت وجود دارد . اما در این لحظه میخواهم یکی از هزاران را برایتان بگویم .
...فرصتی پیش آمد تا باز با شهناز راهی جاده شویم . ساعتی بعد در اتوبوس نشسته بودیم و به سوی شهری میرفتیم که داغدار لاله های سرخ بسیاری است . پیش و پس از انقلاب . ایام جنگ . و اکنون داغدار مردان جوانی است که بی خداحافظی به دیار نیستی رفتند . ساعتها می گذشت و من و شهناز خیره بودیم به جاده ی تاریک و مارپیچ . گاهی چیزی به ذهنمان می آمد و به زبان می آوردیم .
شهناز از سر خونین مصطفایش گفت و من از چشمهای بسته و لبهای ریحانه . او از قد و بالای پسرش گفت و من از رعنایی دخترم . او از ۱۴ روز که دنبال پاره تنش گشت گفت و من از انتظارهفت سال و چهارماهه ام . گریه هم کردیم . چشمهای شهناز سرخ شد مثل کاسه خون . مثل کاسه سر مصطفی که سوراخ شده بود و خونین . تنم کرخت و بی حس شده بود . مثل تن ریحان وقتی در آغوشش گرفتم کنار گودالی عمیق . ساعت حدود ۳ نیمه شب به ترمینال رسیدیم . برادر ، خواهر و همسر یک اعدامی منتظرمان بودند .

آن شب تا صبح بیدار بودیم و صحبت کردیم . میزبانانمان نماز صبح را خواندند و چراغها خاموش شد . من در ایوانی نشستم و تا طلوع خورشید به آنچه شنیده بودم فکر کردم . مثل قصه بود سرنوشت دو اعدامی این خانواده . دو اعدامی که یکیشان را میشناختم . برایم تلفن میزد و با گفتگوهای طولانی شناخت بیشتری از افکار و آرزوهایش پیدا کرده بودم . از آنچه بر او گذشته بود . صدای آرامی داشت . گاهی با زبانی حرف میزد که بلد بودم و میفهمیدم .
ریحان چند روز پیش از پروانگی اش شمع سفیدی را برمیدارد و سیاهش میکند . دورش روبان مشکی می پیچد و گره پاپیونی میزند بر روبان . به سحر میگوید اگر اعدام شدم تا سه روز این شمع را روشن کن . روی تختم . با ترفندهایی نگفتنی شمع سیاه و نیمسوز بدستم رسید . تا چهلم جلوی عکس ریحان گذاشتمش . حتی گره روبان را باز نکردم . در حفره ی ناشی ازآن سه شب روشنایی ، شمع کوچکی میگذاشتم تا بسوزد و تمام شود . شمع های آب شده حفره را پر کرد و شمع سیاه از جلوی عکس ریحان برداشته شد . قایمش کرده بودم . دلم میخواست وقتی نبودم ، وقتی به سوی ریحانم پرواز کردم ، فرزندانم ان شمع را روشن کنند . سه روز . به جای من .
اما ، وقتی قصد سفر کردم ، شمع مرا به سوی خودش کشید . در ساکم جای گرفت و آن شب در گوشه ای از خانه خواهر دو اعدامی روشن شد . ساعتی سوخت و خاموش شد . تا زمانی دیگر که به زبان بیاید و روشنی بخواهد .


ایوان آن خانه مرا تبدیل به دو چشم کرد تا بگرید و به طلوع خورشید خیره شود . سپیده ی سحری که برای محکومین به اعدام معنای مرگ دارد . ابرهای رنگین آسمان را تسخیر کردند و خورشید طلوعی سرخ داشت . سینه آسمان را میشکافت و سرخی طلوع تا چشمهایم میدوید . اکنون چشمهای منهم سرخ بود . مثل چشمهای شهناز . همسفر صمیمی و صبورم .
ساعاتی بعد به دیدار مادر دو اعدامی رفتیم . پیرزنی مچاله شده زیر بار دو اعدام . پیرمردی داغان شده زیر بار تردید در ایمان . برادرانی پیر شده در شباب . خواهران و اقوامی غمگین در خانه ای که فریاد میزد . مثل آوار بر سرم فرو میریخت وقتی ناله هایشان به گوشم میرسید .
اینجا سنندج است . خانه بهرام و شهرام احمدی . بر زمین نشسته ام تا بشنوم از زبان اعضای این خانه که چه بر سرشان آمد در بیش از هفت سال . تا بدانم چگونه بیش از بیست خانواده از سنندج تا بهشت زهرا را طی کردند و شنیدند و دیدند و بازگشتند مسیر رفته را . تا بشنوم چگونه سر راهشان را گرفتند تا منعشان کنند از مراسم یادبود . تا بشنوم گریه های دلخراش پیرزنی نابود شده را که دوعکس در دست گرفته ولی فقط شهرام شهرام میکند .
مادرم کرد است . و فریدون نیز . من کردی بلدم . هر چند با لهجه ای نادرست اما کلمات را میدانم . پیرزن فارسی نمیدانست . بخودم جرات دادم و کردی خطابش کردم . دایه گیان قربان دل ریش و مجروحت شوم . صبور باش . اشکهای درشت از چشمهای ریزش بر سینه می چکید . پیراهنش خیس بود اما آتش سینه اش خاموش نمیشد . نفرین های بی پایانش عرش را به لرزه درمیاورد . یاد خودم افتادم . دستم به جایی بند نبود . جگرگوشه ام زیر خاک بود و نفرین های در آسمان . هر چه میگفت میفهمیدم . با تک تک یاخته های خاکستر شده ام . شانه هایش را مالیدم . آرام شد و شروع کرد به خواندن لالایی . عجب حزن جانسوزی دارد لالایی زنی در سوگ فرزندش . شهناز گریه اش گرفته بود . هیچ از کلمات نمیفهمید اما او زبان دل را میشناخت . او هم پسری رعنا را در خاک دیده بود هفت سال پیش . دستمال قرمز پیرزن کفاف اشکهایش را نمیداد . همچنان که ابرهای آسمان کفاف ناله هایش را . با شهرام شهرامش قلب هر انسانی را به اتش میکشید . شهناز معنای این جمله ی تکرار شونده اش را آموخت : " خوا حقت بسیند رووووله "
همانکه مادر فریدون هر بار بر مزار نوه ی سربدارش میگوید . "خدا حقت را بگیرد فرزندم "
پدر قابهایی را آورد با عکس دو جوانش . بهرام متولد ۶۹ . چهار سال قبل بی آنکه عزیزانش را در آغوش بگیرد یا حتی از پشت شیشه های چرک ملاقات کابینی برایشان دست تکان دهد اعدام شد . پیش از اعدام همه ی وسایلش را به زندانیان بخشید . چیزهایی هم به برادرش رسید . مثل یک هدیه از سوی یک محکوم به دیگران . هنوز زخم دل این زوج پیر ترمیم نشده بود که شهرام پرواز کرد . شهرام متولد ۶۶ سربدار شد ، بی آنکه لبخندی بزند به صورت عزیزانش برای وداع . با دستبند و پابند و چسب پهنی بر لب و کیسه ای بر سرش ، همراه همبندیانش به میدان اعدام رفت . کسی نمیداند چه بر سرش آمد . ولی هنگام خاکسپاری ش دیدند که بر سینه اش رد سیاهی مانده که تا شانه اش ادامه دارد ، جای باتوم . دستها و پاهایش را نتوانسته اند ببینند . وسایل شهرام غنیمت شمرده شد و توسط کسانی غارت شد . روز پیش از اعدامشان ، دو گوسفند برایشان آورده بودند تا ذبح کنند و بتوانند گوشت بخورند بعد از دوسال . بیش از دومیلیون تومان هم بهای گوشت خوردنشان بود . همان روز به من زنگ زده بود . گفت صبح به خواهرش زنگ زده و از او پرسیده که چگونه آشپزی کند با گوشت تازه . دوستانش مشغول پاک کردن تکه های گوشت و دل و جگر و کله پاچه بوده اند . خواهرش نالید و گفت من بودم کسی که به او یاد دادم چه کند تا غذاهای خوشمزه ای برای همبندیانش تهیه شود . هیچکدامشان طعم آن دو گوسفند را نچشیدند . آن هم به یغما رفت . روی پایم میزدم . ناخودآگاه . روی دامن سیاهم میزدم . خواهرش روسری سفیدش را مرتب کرد و گفت شهرام پیش از این گفته که برایش سیاه نپوشند و بر سروسینه نکوبند و صورت را چنگ نزنند . رسمی که کردها دارند در عزای جوانی به خاک افتاده . همسرش گفت حتی خواسته که قبرش را آباد نکنند . میدانید معنای آباد نکردن چیست؟ همان که ریحانم گفت : نمیخواهم سیاهپوشم شوی . از ته دل میگویم نمیخواهم قبری داشته باشم که تو خاکسترنشینش باشی . تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای تلخ را . مرا بدست باد بسپار .
وقتی نفسم بند آمد از حجم هوهوی باد ، به ایوان خانه ی پدری شهرام رفتم و چشمم به تابلوی خاک گرفته ای افتاد که آنجا بود . تابلوی آپاراتی شهرام با دستگاه کامپیوتری . سر و ته بود . مثل جنازه ای که سرازیر میشود داخل گودالی عمیق ، تا پنهان شود برای همیشه . آفتاب روی شهر سنندج پهن شده بود . آفتابی که طلوعش را از ایوان خانه خواهری دیدم . ظهرش را از ایوان مادری . غروبش را در کجا خواهم دید.؟ میبایست خود را به دست باد میسپردم تا بدانم کجا خواهم رفت . تا بشنوم قصه های تلخ و پر رنجی از زبان زنانی دیگر . تا ببینم کودکان پابرهنه ای که گوششان پر خواهد شد از لالایی مادر ، در ایام یتیمی . در سوگ پدران جوانی که هرگز بازنمیگردند و دست محبت بر سر پابرهنگان خردسالشان نخواهند کشید . لیوانی پر از آب یخ را یک نفس سر کشیدم تا تب تنم فروکش کند . همسر و خواهر شهرام و بهرام حاضر شده بودند تا من و شهناز را ببرند به خانه ی دیگر اعدامیان . میبایست نفس تازه میکردم و زانوانم را محکم .
نمیدانستم در خانه های بعدی به چشم میبینم که قلبم از سینه درمیاید و تکه تکه میشود . نه برای پدران و پسرانی که زیر خاکند . بلکه برای زنان و مادران و کودکانی که مانده اند . نمیدانستم دختری را خواهم دید که ریحانم توصیف کسانی چون او را دو سال قبل کرد : مادرم ، این حادثه برایم درسهایی داشت . پیش از آن نمیدانستم کودکانی هستند که قدشان به کمر من نمیرسد اما سالهاست از آغوش مادر محرومند "
وقتی کفشهایم را پوشیدم فهمیدم سفرم مثل یک مکاشفه است . من در حال عبور از تونل زمان بودم . چشمهایم چیزهایی را میدید که ریحانم نوشته و گفته بود . دستهایم اشکهایی را از صورت کسانی پاک میکرد که ریحانم کرده بود . دهانم حرفهایی را به زبان میاورد که ریحانم پیش از این گفته بود . وقتی از در خانه خارج شدم ، ریحان در تنم حلول کرده بود . من شعله ی ریحانه پنجاه و دو سال دارم . من وقتی شعله بودم نمیدانستم ریحانه بودن رنج دارد، درد دارد ، اشک دارد . من شعله ی ریحانه پنجاه و دوسال دارم و به خانه ای رفتم که در آن چند زن نشسته بودند . زنانی هم سن و سال ریحانه ی شعله که کوچکترینشان بیست و شش سال داشت . از حیاط بزرگ و ویرانه ای رد شدم ، با شهناز ، زنی که بعد از ریحانه ام زبانم را میفهمد . من و شهناز به جای همه ی مادران به آن خانه رفتیم و مادرانه تماشا کردیم .
پایان قسمت اول ....
۲۹ مرداد ۹۵

اشتراک:

نوشته‌های پر بیننده

برچسب‌ها

۱۸تیر۷۸ (1) آبادان (5) آبدانان (2) آبیک (1) آذربایجان شرقی (1) آرایشگر (1) آرش خدری (1) آمل (11) ابراهیم رئیسی (1) ابهر (1) احمد حیدری (1) اراک (10) ارداق (1) اردبیل (5) ارشد تاجمیر (1) ارومیه (7) استان خوزستان (1) اسدآباد همدان (1) اسلام‌آباد غرب (7) اسلامشهر (11) اشکذر (1) اشنویه (7) اصفهان (52) اعدام (41) افغانستان (3) اقلید فارس (2) الیگودرز (3) امین رمضانی (1) انتخابات (1) اندیشه کرج (2) اندیمشک (6) انقلاب (1) انقلابی صدیق محمود بریسمی (1) اهواز (22) ایذه (23) ایران (7) ایرانشهر (5) ایلام (9) ایوان غرب (1) باباحیدر (1) بابل (3) بازار (1) بازداشت (1) بانه (4) بجنورد (1) برادر (1) بروجرد (3) بستک (1) بسیج (2) بلوچ (2) بندر انزلی (3) بندر گرگان (1) بندرعباس (3) بنزین (1) بوشهر (3) بوکان (24) بومهن (2) بهاران٫ خانواده های شهدا٫ نوروز٫ آزادی٫ پیشتازان راه آزادی ایران قیام (1) بهارستان (3) بهبهان (14) بهشت زهرا (6) بهشهر (1) بی بی سکینه (1) بیجار (1) بیمارستان (1) بیمارستان لقمان (1) پاسداران (1) پاکدشت (2) پاکدشت ورامین (1) پدر (5) پرستار (1) پزشک (1) پیرانشهر (10) پیشتازان راه آزادی ایران (2) پیشتازان راه آزادی ایران - قیام (1) پیشتازان راه آزادی ایران قیام (13) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهدای راه آزادی٫ ریحانه جباری٫ شعله پاکروان٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهدای راه آزادی٫ مصطفی کریم بیگی٫ماری کریم بیگی٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهدای قیام٫ تهران٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهرام احمدی٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهرام احمدی٫ اعدام٫ زندانی٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ شهرام احمدی٫ ریحانه جباری٫ اعدام٫ شعله پاکروان٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ تظاهرات٫ خرداد٫ مادر٫ باغ٫ بهشت زهرا٫ رشت٫ مسعودهاشم زاده٫ ندا آقاسلطان٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ جوان٫ چهارمحال و بختیاری٫ بلداجی (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ خرداد٫ ۸۸٫ ندا٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ شعله پاکروان٫‌اعدام٫ مادر٫ (1) پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ شهید٫ مادر٫ اعدام٫ (1) پیشتازان راه آزادی شهدای راه آزادی ایران (5) تالش (2) تبریز (5) تجدید عهد بر سر مزار شهیدان قیام در شب یلدا (1) تربت جام (1) تظاهرات (5) تظاهرات سراسری (1) تکاب (1) تنکابن (1) تویسرکان (3) تهران (165) ثلاث باباجانی (1) جوانان (4) جوانرود (22) جوی‌آباد (2) جهرم (1) چابهار (1) چالداران (1) چالوس (1) چهاردانگه (2) حزب کومله (1) حمیدیه (2) خاش (15) خاکسپاری (1) خامنه ای (2) خانواده های شهدا٫ پیشتازان راه آزادی ایران قیام٫ ایران٫ستاربهشتی (1) خرم‌آباد (9) خرمدره (1) خرمشهر (7) خمام (1) خمین (1) خمینی شهر (1) خوزستان (20) دانشجو (13) دانشگاه چمران (1) دانشگاه شیراز (1) دانشگاه هنر (2) درگهان (1) دزج قروه (1) دزفول (7) دستگیری (1) دشتی پارسیان (1) دلاور (1) دورود (10) دهدشت (2) دهگلان (4) دهلران (1) دیواندره (7) راسک (1) رامهرمز (1) رامین حسین پناهی (1) راهپیمایی (1) رای (1) رباط کریم (1) رژیم ضدبشری آخوندی (1) رشت (16) رضوانشهر (2) رمضان شهر (1) روبار کرمان (1) رودخانه کارون (1) رودسر (1) روستای زیندشت سلماس (1) ریحانه جباری (1) ریحانه جباری٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ یادگاری٫ معلم٫ شیراز٫ تهران٫ تاریخ٫ امیرکبیر٫ دختر٫ زن٫ عکس٫ (1) زاهدان (129) زرینشهر (1) زنان شهید (98) زنجان (9) زندان (6) زندان اوین (2) زندان تهران بزرگ (1) زندان گوهردشت (8) زندان مرکزی کرج (1) زندانی سیاسی (2) زندانیان جرایم عادی (1) ساری (4) سازمان مجاهدین خلق ایران (4) سامان (2) سپاه (2) ستار بهشتی (1) ستار بهشتی٫ کارگر٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ قیام٫ بیانیه٫ شکنجه٫ زندان٫ دکتر٫ گوهرعشقی٫ مردم٫ (1) سده اصفهان (1) سرآسیاب (2) سراوان (2) سرباز (1) سرپل ذهاب (1) سردشت (3) سرکوبگر انتظامی (1) سعيد زینالی٫ مادر سعید زینالی٫ اژه ای٫ شهیدان٫ قیام عاشورا٫ پیشتازان راه آزادی ایران قیام (1) سقز (12) سکته قلبی (1) سمیرم (4) سنقر (3) سنگ قبر٫ مصطفی کریم بیگی٫ شهید راه آزادی٫ پیشتازان راه آزادی ایران - قیام (1) سنندج (34) سیرجان (3) سی‌سخت (1) سیلاب (1) شادگان (2) شاندرمن (1) شاهین دژ (2) شاهین شهر (3) شعله پاکروان (1) شغل آزاد (1) شکنجه (16) شلیر خضری٫ شهیدقیام٫ پیرانشهر٫ دانشجو٫ دانشگاه تهران٫ خانواده٫ خرداد۸۸٫ (1) شلیک (2) شلیک پاسداران (1) شورای امنیت (1) شوش (2) شوشتر (4) شهادت (3) شهدای نوجوان (130) شهر ری (3) شهر قدس (2) شهر قدس تهران (1) شهر کرد (1) شهرام احمدی٫ اعدام٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ (1) شهرام احمدی٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ (1) شهرام احمدی٫ زندانی سیاسی اهل سنت٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ کردستان٫‌سنندج٫ (1) شهرقدس (7) شهرک آلارد رباط کریم (1) شهرک اندیشه (3) شهرک صدرا (2) شهریار (23) شهید راه آزادی حبیب الله گلپری پور (1) شهید راه آزادی حسن میرزاخان٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ تهران٫ گاندی٫ سرزمین٫ کوروش٫ (1) شهید راه آزادی حسین ملاحی (1) شهید راه آزادی رامین پوراندرجانی (1) شهید راه آزادی روح الله نظری (1) شهید راه آزادی سجاد قائد رحمتی (1) شهید راه آزادی محمد صالحی (1) شهید راه آزادی محمدحسین برزگر (1) شهید راه آزادی مراسم (1) شهید قیام (1) شهید قیام 78 (1) شهید قیام شهاب ابطحی (1) شهید قیام کیوان گودرزی (1) شهید قیام نوید بهبودی (1) شهیدان سرفراز قیام مردم ایران (1) شهیدان قیام (899) شهیدان قیام سراسری مردم ایران (2) شهیدان قیام مردم ایران (1) شهیدقیام٫ اشکان سهرابی٫ ندا آقاسلطان٫ مسعودهاشم زاده٫ علی فتحعلیان٫ سعیدعباسی٫ بهمن جنابی٫ خرداد۸۸٫ (1) شهیدقیام٫ مبینا احترامی٫ پیشتازان راه آزادی ایران٫ دانشگاه تهران٫ لباس شخصی٫ (1) شهین مهین فر (1) شیراز (47) صفاشهر (1) عاشورا۸۸ (5) عدالت (1) عزت ابراهیم نژاد (1) عشق جاویدانم (1) عفو بین‌الملل (1) فارس (3) فبام دی۹۶ (1) فردیس (1) فردیس کرج (13) فنوج (1) فولادشهر (1) فومن (2) فیروزآباد فارس (1) قائمشهر (4) قتل (3) قرچک ورامین (1) قروه (1) قزوین (3) قشم (1) قصرشیرین (1) قلعه سحر (1) قلعه‌حسن‌خان (1) قم (2) قوچان (3) قهدریجان (7) قیام (8) قیام ۱۴۰۱ (704) قیام ۸۸ (5) قیام ۹۷ (1) قیام آبان۹۸ (393) قیام تیر۱۴۰۰ (8) قیام دی۹۶ (44) قیام کازرون (5) قیام لردگان (1) قیام۱۴۰۱ (8) قیام۸۸ (54) قیام۸۹ (2) کازرون (4) کاشمر (1) کامیاران (8) کرج (58) کردستان (13) کردکوی (1) کرمان (4) کرمانشاه (42) کریم آباد (1) کشاورز (1) کنگان (1) کنگاور (2) کوت عبدالله (1) کوی دانشگاه تهران (1) کهریزک (4) کیاشهر (1) کیانشهر (1) کیانشهر گیلان (1) کیش (1) گچساران (1) گرگان (1) گرمسار (1) گلستان (1) گلشهر (2) گلوگاه (1) گنبد کاووس (1) گیلان (5) گیلان غرب (2) لاشار (1) لاهیجان (4) لردگان (1) لرستان (4) لنگرود (5) مادران دادخواه (8) مارلیک کرج (3) ماهشهر (41) متل قو (1) مرودشت (1) مریم رجوی (5) مریوان (9) مزار شهیدان (77) مسجد سلیمان (1) مشکین‌دشت (1) مشهد (12) ملارد (11) ملایر (1) ملکشاهی (1) ملک‌شهر (2) منظریه کرج (1) مهاباد (17) مهرشهر کرج (4) میدان آزادی (1) میدان هفت تیر (1) نجف آباد اصفهان (2) نسیم‌شهر (2) نوشهر (8) نهاوند (1) نیشابور (1) ورامین (2) وزارت اطلاعات (1) هادیشهر (1) هرسین کرمانشاه (1) هشتگرد (1) همدان (1) یاسوج (3) یافت‌آباد (2) یزدانشهر (4) یزدانشهر اصفهان (2)

Blog Archive

بازدید وبلاگ