از اعدام نفرت دارم . اعدام با هر اتهامی نفرت انگیز است . هزار و یک دلیل برای این نفرت وجود دارد. اما در این لحظه میخواهم یکی از هزاران را برایتان بگویم.
...فرصتی پیش آمد تا باز با شهناز راهی جاده شویم . ساعتی بعد در اتوبوس نشسته بودیم و به سوی شهری میرفتیم که داغدار لاله های سرخ بسیاری است . پیش و پس از انقلاب . ایام جنگ . و اکنون داغدار مردان جوانی است که بی خداحافظی به دیار نیستی رفتند . ساعتها می گذشت و من و شهناز خیره بودیم به جاده ی تاریک و مارپیچ . گاهی چیزی به ذهنمان می آمد و به زبان می آوردیم .
شهناز از سر خونین مصطفایش گفت و من از چشمهای بسته و لبهای ریحانه . او از قد و بالای پسرش گفت و من از رعنایی دخترم . او از ۱۴ روز که دنبال پاره تنش گشت گفت و من از انتظارهفت سال و چهارماهه ام . گریه هم کردیم . چشمهای شهناز سرخ شد مثل کاسه خون . مثل کاسه سر مصطفی که سوراخ شده بود و خونین . تنم کرخت و بی حس شده بود . مثل تن ریحان وقتی در آغوشش گرفتم کنار گودالی عمیق . ساعت حدود ۳ نیمه شب به ترمینال رسیدیم. برادر، خواهر و همسر یک اعدامی منتظرمان بودند.
آن شب تا صبح بیدار بودیم و صحبت کردیم . میزبانانمان نماز صبح را خواندند و چراغها خاموش شد . من در ایوانی نشستم و تا طلوع خورشید به آنچه شنیده بودم فکر کردم . مثل قصه بود سرنوشت دو اعدامی این خانواده . دو اعدامی که یکیشان را میشناختم . برایم تلفن میزد و با گفتگوهای طولانی شناخت بیشتری از افکار و آرزوهایش پیدا کرده بودم . از آنچه بر او گذشته بود . صدای آرامی داشت . گاهی با زبانی حرف میزد که بلد بودم و میفهمیدم .
ریحان چند روز پیش از پروانگی اش شمع سفیدی را برمیدارد و سیاهش میکند . دورش روبان مشکی می پیچد و گره پاپیونی میزند بر روبان . به سحر میگوید اگر اعدام شدم تا سه روز این شمع را روشن کن . روی تختم . با ترفندهایی نگفتنی شمع سیاه و نیمسوز بدستم رسید . تا چهلم جلوی عکس ریحان گذاشتمش . حتی گره روبان را باز نکردم . در حفره ی ناشی ازآن سه شب روشنایی ، شمع کوچکی میگذاشتم تا بسوزد و تمام شود . شمع های آب شده حفره را پر کرد و شمع سیاه از جلوی عکس ریحان برداشته شد . قایمش کرده بودم . دلم میخواست وقتی نبودم ، وقتی به سوی ریحانم پرواز کردم ، فرزندانم ان شمع را روشن کنند . سه روز . به جای من .
اما ، وقتی قصد سفر کردم ، شمع مرا به سوی خودش کشید . در ساکم جای گرفت و آن شب در گوشه ای از خانه خواهر دو اعدامی روشن شد . ساعتی سوخت و خاموش شد . تا زمانی دیگر که به زبان بیاید و روشنی بخواهد .
ایوان آن خانه مرا تبدیل به دو چشم کرد تا بگرید و به طلوع خورشید خیره شود . سپیده ی سحری که برای محکومین به اعدام معنای مرگ دارد . ابرهای رنگین آسمان را تسخیر کردند و خورشید طلوعی سرخ داشت . سینه آسمان را میشکافت و سرخی طلوع تا چشمهایم میدوید . اکنون چشمهای منهم سرخ بود . مثل چشمهای شهناز . همسفر صمیمی و صبورم .
اینجا سنندج است . خانه بهرام و شهرام احمدی . بر زمین نشسته ام تا بشنوم از زبان اعضای این خانه که چه بر سرشان آمد در بیش از هفت سال . تا بدانم چگونه بیش از بیست خانواده از سنندج تا بهشت زهرا را طی کردند و شنیدند و دیدند و بازگشتند مسیر رفته را . تا بشنوم چگونه سر راهشان را گرفتند تا منعشان کنند از مراسم یادبود . تا بشنوم گریه های دلخراش پیرزنی نابود شده را که دوعکس در دست گرفته ولی فقط شهرام شهرام میکند .
مادرم کرد است . و فریدون نیز . من کردی بلدم . هر چند با لهجه ای نادرست اما کلمات را میدانم . پیرزن فارسی نمیدانست . بخودم جرات دادم و کردی خطابش کردم . دایه گیان قربان دل ریش و مجروحت شوم . صبور باش . اشکهای درشت از چشمهای ریزش بر سینه می چکید . پیراهنش خیس بود اما آتش سینه اش خاموش نمیشد . نفرین های بی پایانش عرش را به لرزه درمیاورد . یاد خودم افتادم . دستم به جایی بند نبود . جگرگوشه ام زیر خاک بود و نفرین های در آسمان . هر چه میگفت میفهمیدم . با تک تک یاخته های خاکستر شده ام . شانه هایش را مالیدم . آرام شد و شروع کرد به خواندن لالایی . عجب حزن جانسوزی دارد لالایی زنی در سوگ فرزندش . شهناز گریه اش گرفته بود . هیچ از کلمات نمیفهمید اما او زبان دل را میشناخت . او هم پسری رعنا را در خاک دیده بود هفت سال پیش . دستمال قرمز پیرزن کفاف اشکهایش را نمیداد . همچنان که ابرهای آسمان کفاف ناله هایش را . با شهرام شهرامش قلب هر انسانی را به اتش میکشید . شهناز معنای این جمله ی تکرار شونده اش را آموخت : " خوا حقت بسیند رووووله "
همانکه مادر فریدون هر بار بر مزار نوه ی سربدارش میگوید . "خدا حقت را بگیرد فرزندم "
پدر قابهایی را آورد با عکس دو جوانش . بهرام متولد ۶۹ . چهار سال قبل بی آنکه عزیزانش را در آغوش بگیرد یا حتی از پشت شیشه های چرک ملاقات کابینی برایشان دست تکان دهد اعدام شد . پیش از اعدام همه ی وسایلش را به زندانیان بخشید . چیزهایی هم به برادرش رسید . مثل یک هدیه از سوی یک محکوم به دیگران . هنوز زخم دل این زوج پیر ترمیم نشده بود که شهرام پرواز کرد . شهرام متولد ۶۶ سربدار شد ، بی آنکه لبخندی بزند به صورت عزیزانش برای وداع . با دستبند و پابند و چسب پهنی بر لب و کیسه ای بر سرش ، همراه همبندیانش به میدان اعدام رفت . کسی نمیداند چه بر سرش آمد . ولی هنگام خاکسپاری ش دیدند که بر سینه اش رد سیاهی مانده که تا شانه اش ادامه دارد ، جای باتوم . دستها و پاهایش را نتوانسته اند ببینند . وسایل شهرام غنیمت شمرده شد و توسط کسانی غارت شد . روز پیش از اعدامشان ، دو گوسفند برایشان آورده بودند تا ذبح کنند و بتوانند گوشت بخورند بعد از دوسال . بیش از دومیلیون تومان هم بهای گوشت خوردنشان بود . همان روز به من زنگ زده بود . گفت صبح به خواهرش زنگ زده و از او پرسیده که چگونه آشپزی کند با گوشت تازه . دوستانش مشغول پاک کردن تکه های گوشت و دل و جگر و کله پاچه بوده اند . خواهرش نالید و گفت من بودم کسی که به او یاد دادم چه کند تا غذاهای خوشمزه ای برای همبندیانش تهیه شود . هیچکدامشان طعم آن دو گوسفند را نچشیدند . آن هم به یغما رفت . روی پایم میزدم . ناخودآگاه . روی دامن سیاهم میزدم . خواهرش روسری سفیدش را مرتب کرد و گفت شهرام پیش از این گفته که برایش سیاه نپوشند و بر سروسینه نکوبند و صورت را چنگ نزنند . رسمی که کردها دارند در عزای جوانی به خاک افتاده . همسرش گفت حتی خواسته که قبرش را آباد نکنند . میدانید معنای آباد نکردن چیست؟ همان که ریحانم گفت : نمیخواهم سیاهپوشم شوی . از ته دل میگویم نمیخواهم قبری داشته باشم که تو خاکسترنشینش باشی . تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای تلخ را . مرا بدست باد بسپار .
وقتی نفسم بند آمد از حجم هوهوی باد ، به ایوان خانه ی پدری شهرام رفتم و چشمم به تابلوی خاک گرفته ای افتاد که آنجا بود . تابلوی آپاراتی شهرام با دستگاه کامپیوتری . سر و ته بود . مثل جنازه ای که سرازیر میشود داخل گودالی عمیق ، تا پنهان شود برای همیشه . آفتاب روی شهر سنندج پهن شده بود . آفتابی که طلوعش را از ایوان خانه خواهری دیدم . ظهرش را از ایوان مادری . غروبش را در کجا خواهم دید.؟ میبایست خود را به دست باد میسپردم تا بدانم کجا خواهم رفت . تا بشنوم قصه های تلخ و پر رنجی از زبان زنانی دیگر . تا ببینم کودکان پابرهنه ای که گوششان پر خواهد شد از لالایی مادر ، در ایام یتیمی . در سوگ پدران جوانی که هرگز بازنمیگردند و دست محبت بر سر پابرهنگان خردسالشان نخواهند کشید . لیوانی پر از آب یخ را یک نفس سر کشیدم تا تب تنم فروکش کند . همسر و خواهر شهرام و بهرام حاضر شده بودند تا من و شهناز را ببرند به خانه ی دیگر اعدامیان . میبایست نفس تازه میکردم و زانوانم را محکم .
نمیدانستم در خانه های بعدی به چشم میبینم که قلبم از سینه درمیاید و تکه تکه میشود . نه برای پدران و پسرانی که زیر خاکند . بلکه برای زنان و مادران و کودکانی که مانده اند . نمیدانستم دختری را خواهم دید که ریحانم توصیف کسانی چون او را دو سال قبل کرد : مادرم ، این حادثه برایم درسهایی داشت . پیش از آن نمیدانستم کودکانی هستند که قدشان به کمر من نمیرسد اما سالهاست از آغوش مادر محرومند "
وقتی کفشهایم را پوشیدم فهمیدم سفرم مثل یک مکاشفه است . من در حال عبور از تونل زمان بودم . چشمهایم چیزهایی را میدید که ریحانم نوشته و گفته بود . دستهایم اشکهایی را از صورت کسانی پاک میکرد که ریحانم کرده بود . دهانم حرفهایی را به زبان میاورد که ریحانم پیش از این گفته بود . وقتی از در خانه خارج شدم ، ریحان در تنم حلول کرده بود . من شعله ی ریحانه پنجاه و دو سال دارم . من وقتی شعله بودم نمیدانستم ریحانه بودن رنج دارد، درد دارد ، اشک دارد . من شعله ی ریحانه پنجاه و دوسال دارم و به خانه ای رفتم که در آن چند زن نشسته بودند . زنانی هم سن و سال ریحانه ی شعله که کوچکترینشان بیست و شش سال داشت . از حیاط بزرگ و ویرانه ای رد شدم ، با شهناز ، زنی که بعد از ریحانه ام زبانم را میفهمد . من و شهناز به جای همه ی مادران به آن خانه رفتیم و مادرانه تماشا کردیم .
پایان قسمت اول ....
۲۹ مرداد ۹۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر