-
لبخندشان غرور ایستادن بود
از هر گلوله یک پرنده کشته میشود؛ هزاران پرنده پرواز میکنند
-
آبان خونین
این قلب کدام پرنده خونین است که پرواز سرخ را در سینه آسمان، جاودانهمیتپد
-
گلسرخ آزادی
این جا زمین، زنده از شریان شقایقهاست
دلنوشته شهین مهینفر مادرامیرارشد تاجمیر
ما مادرانه فریاد میزنیم.
داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه
امروز گوش جوانانمان / شنواتر. و چشمشان بینا تر است / چرا؟
چون درد را با پوست و استخوانشان. حس کردهاند. و خوب میشناسندش.
تازیانههای تحقیر را. چشیدهاند و میدانند
شان انسانی شان. مورد تمسخر و توهین. قرار گرفته
و برای چیزی محکوم میشوند / که حق مسلم زندگیشان است / نه خلاف
من هم. همراه مادرانههای دیگر. برای دادخواهی جوانان پاک و شریفم. آمادهام.
به قول امیر ارشد: مرگ بر این زندگی / شرف دارد.
ساز ما. ساز زندگی. ساز عشق. ساز آزادی. ساز ادب و اخلاق.
ساز شادی و شادمانی. و ساز انسانیت است... ... .
ما مادرانه فریاد میزنیم. . داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه.
داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه
امروز گوش جوانانمان / شنواتر. و چشمشان بینا تر است / چرا؟
چون درد را با پوست و استخوانشان. حس کردهاند. و خوب میشناسندش.
تازیانههای تحقیر را. چشیدهاند و میدانند
شان انسانی شان. مورد تمسخر و توهین. قرار گرفته
و برای چیزی محکوم میشوند / که حق مسلم زندگیشان است / نه خلاف
من هم. همراه مادرانههای دیگر. برای دادخواهی جوانان پاک و شریفم. آمادهام.
به قول امیر ارشد: مرگ بر این زندگی / شرف دارد.
ساز ما. ساز زندگی. ساز عشق. ساز آزادی. ساز ادب و اخلاق.
ساز شادی و شادمانی. و ساز انسانیت است... ... .
ما مادرانه فریاد میزنیم. . داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه.
دلنوشته گلرخ ایرایی پس از دیدار از مزار شهرام احمدی
تاریخ واقعی در حال نگارش است. نه به دست بی شرافتان بلکه به قلم راویان حقیقت.
تاریخ اثبات کرده است تاوان خون بیگناهان ستانده خواهد شد و تمامیت خواهان دستشان از جور کوتاه.
شهرام احمدی با همه آرزوهایش در سینه خاکی بی نشان خفته است. نه دیگر فرصت می شود میهمانمان کند به کوههای سنندج که دل تنگشان بود و نه دیگر می توانم میزبانش باشم در شمال تا با غزلش در سواحل خزر قدم بزند. بیگناه، بدون تشکیل دادگاه و بی حق حضور وکیل در کنارش محاکمه و به دار آویخته شد. اهل سنت و مبلغ مذهبی بود و برای مذهبش فعالیت می کرد. (در جامعه اسلامی مان گرامی داشت هفته وحدت در تقویم ثبت شده است.)
پس از اعدام توسط تعداد زیادی از فعالین اصلاح طلب و در مصاحبه ای در شبکه بی بی سی با شخصی که خود را وکیل یکی از اعدام شدگان معرفی می کرد، از وی و دیگر اعدام شدگان با عنوان فعال خشونت طلب نام برده شد. بیش از ۴۰نفر بودند که برای اجرای حکم اعدام به سلولهای انفرادی منتقل شدند. تعدادی شان اعدام شدند و از تعدادی دیگر خبری در دست نیست. و تا این زمان هیچ نامی از اعدام شدگان و خبری از سرنوشت آنانی که شاید هنوز زنده باشند توسط مسئولین اعلام نشده است.
نام بردن از شهرام به معنای نادیده گرفتن باقی قربانیان نیست. یقینا نام تمامی کسانی که در راه باور و عقیده شان جان داده اند روزی فاش خواهد شد. این روزها غیر از قتل عام کردهای سنی در ۱۲مرداد، یاد بود قتل عام دیگری ست که آن نیز با هیچ فرافکنی و ایجاد رعب و وحشت و حتی عذرخواهی فرمالیته ای و هیچ دوز و کلکی از حافظه تاریخ این سرزمین زدوده نخواهد شد.
مزار شهرام نیز چون مزار هزاران لاله سرخ دیگر بی نام و نشان رها شده است. وحشت از پیکر بی جانشان و واهمه از نشانی بر مزارشان و ممانعت از آخرین دیدار و آخرین آغوش و آخرین بوسه ها شاید بدان معناست که از یادشان نیز می هراسند.
روایت شهرام هایی که حتی سالها پیش به دار و گلوله سپرده شدند نه بر سنگی گرانیتی که در حافظه تاریخ و در سینه هامان ثبت است.
تاریخ واقعی در حال نگارش است. نه به دست بی شرافتان بلکه به قلم راویان حقیقت.
تاریخ اثبات کرده است تاوان خون بیگناهان ستانده خواهد شد و تمامیت خواهان دستشان از جور کوتاه.
اما یقینا ما در هر مقام و جایگاهی که باشیم چه در مقام مسئول و چه در جایگاه فردی عادی از جامعه ای در حال گذار، اگر تاریخ را نخوانیم قطعا آنرا زندگی خواهیم کرد.
دلت میخواست دختری داشته باشی که باران بنامی
نوشته ای از شعله پاکروان، مادر ریحانه جباری
دیروز در مراسم سالگرد فاطمه - ح که سال گذشته اعدام شده بود شرکت کردم. امروز اما به دیدار ریحان رفتم. گلهایی که از آفتاب تند آسیب دیدهاند بیش از پیش به یادم میآورد که بگویم دستش بشکند آن که گلهای به آن زیبایی را از ریشه کند و دور انداخت! هر چند گلهای زیادی زیر پای زشتخویان له میشود.
بعد از ساعتی به قطعه ۳۰۵ رفتم. شهرام احمدی جوانمرگی که ۱۰روز قبل اعدام شد کمتر از یکماه بزرگتر از دخترم بود. همین تقارن تولد شهرام و ریحانه و همچنین تلفنهایی که از داخل زندان برایم میزد، وادارم کرد به جای مادر از پا افتادهاش به دیدار مزارش بروم. آدرس دقیق را داشتم. ولی هر چه میگشتم پیدا نمیشد. تا اینکه متوجه شدم زیر انبوه ظروف یکبار مصرفی که در محل ریختهاند میتواند محل مورد نظرم باشد. با یک تکه مقوا تمیز شد و برآمدگی گور پیدا شد. زیر آن برامدگی تن جوانی پنهان بود که او را هم مثل ریحانه مورد بازخواست قرار داده بودم. به او هم امید داده بودم که زنده میمانی. دلم برای زنده ماندن او هم میتپید. شهرام احمدی حسی را در قلبم ایجاد کرده بود که گویی پسری که هرگز نداشتم پیدا کردهام. پسری نجیب. با صدایی مهربان که با لهجه کوردی مادر صدایم میکرد. آب روی تل خاک ریخته شد و آدمهایی که در رفت و آمد بودند تازه میدیدند که آنجا گور کسی است و نباید ظرفهایشان را آنجا بریزند. یک شاخه گل سفید برایش برده بودم. شاخه را روی برامدگی خیس و خاک گذاشتم. غربت و تنهایی این گور آتشم زد. در دلم گفتم اگر مادری که او را بدنیا آورده توان راه رفتن داشت، اگر در شهر خودش دفن شده و کسان و نزدیکانش امکان حضور داشتند، این گور چه شکلی بود؟ اگر خودم او را زاده بودم چه شکلی بود؟. .. کمتر از یک ربع بعد گلهای رنگی بر خاک نشست و شمعی روشن شد. یادم آمد که بعد از پرواز ریحانه هر چه علامت میگذاشتیم کنده میشد. روی تکه مقوایی نوشتم ' مزار جوانمرگ مظلوم شهرام احمدی. قطعه ۳۰۵. ردیف ۲۱۵. شماره ۵۰ ' کنار شمع گذاشتم و با سنگهای کوچک ثابتش کردم. چند مرد بیکار و لباسشخصی که یواشکی عکسم را میانداختند و مأموریتشان را انجام میدادند کمی دورتر ایستاده بودند. مزاحم کارم نشدند.
نشستم و دستم را روی خاک گذاشتم. فکر اینکه جوانی زیر آن خاک تب آلود با سری پر از رویا و لبی پر از دعا و قلبی پر از ایمان خفته آتشم میزد. چه تنهای جوان دیگر که در جای جای زمین تب دار خفتهاند. ما بیخبریم. ما از آتش جگرهای سوخته مادرانشان بیخبریم. صدای شهرام در گوشم طنینانداز بود. ' خدا آگاه است که هرگز دستم بخون کسی آلوده نشده. مادر خدا میداند عذاب کشیدهام زیر دست بازجو. خدا آگاه است از بلایی که به سرم آمده '
عاقبت تشکیل دادگاه چند دقیقهای همین میشود. جان جوانی زیر خاک میپوسد و خاک میشود. از خاک او سوتکی ساخته خواهد شد. به دست کودکی خواهد افتاد. صدای سوتک آگاهی بخش خواهد بود. گوشها را خواهد نواخت. رازها برملا خواهد شد. صدای مظلومیت جوانهای زیادی همراه باد سفر خواهد کرد. به گوش همه خواهد رسید. ... دستم روی خاک بود. گویی در دست پسرم. با او نیز عهد و پیمانی بستم. مسئولیتم در قبال جوانی که دیگر نیست را انجام خواهم داد. زانو زدم و دهانم را به خاک نزدیک کردم. بوی خاک خیس در مشامم پیچید. زیر لب گفتم: پسرم شهرام! تو را همچون خواهرت ریحانه، به دست باد میسپارم.
آتش قلب مادرت با اشکهای نباریده تیزتر خواهد شد. نهال عشقی که در قلب عروست کاشتهای با چشمهای خونبارش آبیاری خواهد شد.
تو بذری بارور هستی که در خاک کاشته شدی. دلت میخواست دختری داشته باشی که باران بنامی. آسمان همیشه بیمهر نیست. بعد از سالها خشکسالی، بعد از قحطی انسانیت، باران عطوفت و آگاهی خواهد بارید. چکه چکه خواهد بارید. درست مثل چکه خون سیاوش که بر خاک خشک چکید و گیاهی رویید. گیاهی که داروی دردهای بسیار است. درمان درد سینهی سوختهی مادرت. پرسیاوشان از زمین خواهد رویید. درست در همان نقطه که تو و دختران و پسران اعدامی بر زمین افتادید.
وقتی بهشت زهرا را ترک میکردم میدانستم که آن چند مرد مشغول پاک کردن نشانههای حضور کسی بر آن گورند! مشغول انکار وجود مردی جوان و سرشار از عشق و آرزو زیر خاک داغ و برآمده.
درد دل دو دختر زندانیان اعدام شده اصغر و فرهاد رحیمی
دختر اصغر رحیمی:
من دختر اصغر هستم بابام رو شهید کردند . عموم یاور رو هم شهید کردند. الان دیگه هیچکس پیشم نیست. هیچکس مثل بابام نیست.
صحبتهای اسما دختر فرهاد رحیمی که سال ۸۸ اعدام شده است:
من اسما دختر فرهاد شهید هستم. پدرم را شهید کردند. قرار بود عموهایم را آزاد کنند. گفتند همه شان را آزاد می کنند و حکمشان لغو شده است. اما آنها را هم شهید کردند.
عمو بهمن همیشه قول می داد و می گفت انشاالله خیره و آزاد می شویم و برای جشن(عید) برمی گردیم.
عمو مختارم زنگ زد و گفت برمیگردیم و همه با هم میرویم گشت و گذار با ماشین عمو بهمن.
من قول می دهم حجاب را رعایت کنم و درس دینی بخوانم . نمازهایم را خوب بخوانم. انشاالله از خدای بزرگ می خواهم که در بهشت خودش ما را دور هم جمع کند.
لازم به یادآوری است که فرهاد رحیمی برادر بهمن و مختار رحیمی است که روز ۱۲مرداد اعدام شدند.