شهید راه آزادی مریم سودبراتباتان متولد ۷آبان سال۶۷ در جریان قیام۸۸ در تهران در روز ۳۰خرداد۸۸ با ضربه باتوم مزدوران خامنهای به شهادت رسید.
مریم سودبر اتباتان دانشجوی ۲۱ سالهای که در راهپیمایی اعتراضی ۳۰ خرداد ۸۸ با ضربه باتوم به سرش جان باخت. او دانشجوی مدیریت دانشگاه تهران بود .
یکی از دوستان مريم سودبر اتباتان :
سلام
من یکی از دوستان مريم سودبر اتباتان هستم، تمام مدت این یکسال خیلی زجر کشیدم و به این فکر میکردم که چطور میتونم وظیفهام را در مقابل دوستم انجام دهم،فکر کردم اگه یک کم بیشتر ازش بگم شاید بهتر باشه، مریم متولد۷آبان ۶۷ بود، تک دختر از یک خانواده سه فرزندی، بسیار شاد و سرزنده، همیشه دوست داشت شاد باشه. اصلاً باورتون نمیشه مریم من را با خدا آشنا کرد و نمازخواندن را به من یاد داد و به من ثابت کرد که هنوز هم آدمهای پاک تو این دنیا هستند. ما با هم خیلی خوب بودیم و بهترین روزها را با هم داشتیم....
یک روز یکی از بچهها زنگ زد خونمون و گفت که مریم مرده باورمم نمیشد در حال گریه شورع کردم زنگ زدن به خونهشان و گفتند که واقعیت دارد هرچه به آنها اصرار کردم که کی و چگونه آنها گفتند که نمیدانیم و هنوز جسد را از پزشک قانونی تحویلمان ندادند.
خانواده مریم میگفتند که در خواب مرده است اما هیچگاه نگفتند که دلیل آن چه بوده است، یکی از نزدیکانشان میگفت که از خانوادهاش تضمین گرفتهاند که چیزی نگویند و به شرط این که خانهشان را عوض کنند و سر و صدایی نکنند میتوانند جسد را خاک کنند. خواهش میکنم که کمک کنید که اسم دوستم به گوش دنیا برسه مثل ندا و اشکانها شاید این تنها کاری باشد که من بتوانم بکنم سالگردش خیلی غریبانه بود کمک کنید که اینقدر مریم من غریب نباشد.
اصغر سودبر، پدر مریم سودبر پس از سه سال سكوت:
مریم دختر فعالی بود، یک دختر خیلی زیبا بود که تلاش میکرد. دانشجوی مدیریت بازرگانی بود و میخواست برود کانادا پزشکی بخواند. مریم تنها دخترم بود و من دختر دیگری ندارم. خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم. با من هم خیلی خیلی خوب بود. پدر نسبت به فرزندش میفهمد و او را می شناسد. آخرین روزی که با مریم بودم همان روز ۳۰خرداد (سال ۸۸) ضمیر ناخودآگاهم به من گفت به مریم بگویم که امروز دانشگاه نرود.
آن روز صبح قبل از اینکه بروم سرکار به مادر مریم گفتم به مریم بگویید که امروز دانشگاه نرود، نمی دانم چرا دلشوره دارم. وقتی میروم سرکار مریم بیدار میشود و مادرش همین را به او میگوید اما مریم به مادرش گفت که بابا چه میداند امروز آخرین امتحان دانشگاهم است و باید بروم. آن روز مریم میرود دانشگاه امتحانش را میدهد و توی راه برگشت توی مسیر راهش توی همان شلوغیها این اتفاق برایش می افتد ....
نمیدانم با چه حسابی و کتابی یک ضربه باتوم به سرش می زنند، آن طور که ما از دوستانش بعدها مطلع شدیم بعد از ضربه حالش خراب می شود و دوستانش کمک می کنند تا حالش کمی بهتر می شود و می آید خانه....وقتی آمد خانه اصلا نشان نمی داد و به ما هم هیچی نگفت. یعنی من وقتی از سر کار برگشتم خانه دیدم جلوی آینه نشسته و دارد خودش را آرایش می کند. انگار عروسیاش باشد...
من و مادرش همیشه از بچگی می رفتیم به اتاق بچه ها سر می زدیم ولی آن روز متاسفانه نه من و نه مادرش نرفتیم به او سر بزنيم. آن شب برادرش ساعت سه متوجه شده بود که برق اتاق او خاموش نشده. برادرش می گوید هی توی دل خودم می گفتم وقتی بروم آب بخورم می روم و به مریم سر بزنم که چرا بیدار است. ولی می گوید حدود ساعت سه و نیم، چهار چراغ اتاق مریم خاموش شد خیال برادرش هم راحت شد که او خوابید. اما نگو ساعت چهار مریم توی اتاق خلوت خودش وقتی می خوابد همان جا می میرد. من صبح رفتم. سر کار بودم که مادرش زنگ زد و گفت مریم خشک شده، مادرش رفته بود مریم را برای صبحانه بیدار کند دید مریم بیدار نمی شود به سرعت خودم را رساندم خانه دیدم مریم تمام شد، مریمی دیگر وجود ندارد، مریم از دنیا رفت....
مریم را به پزشکی قانونی بردیم و موقعی که رفتیم تحویل بگیریم، یک پزشکی مرا صدا زد و گفت دختر شما را کسی کتک زده، ضربهای توی سر دختر شما خورده ولی اگر من همین را بنویسم جسد را به شما تحول نمیدهند. من میخواستم جسد دخترم را تحویل بگیرم و او هم ننوشت. بعد ما مریم را بردیم قطعه ۲۵۷ دفن کردیم.
مریم خیلی دختر خون گرم و مردمی بود. در مراسم هفتم مریم در بهشت زهرا نزدیک دویست نفر آمده بودند. دانشجویان دختر هم آمدند و همان جا هم دوستان مریم به ما گفتند که در راهپیمایی باتوم به سر مریم زدند ظاهرا بعد از ظهر این اتفاق برایش افتاد. خب کسی نبود آن زمان یاری مان نکرد و ما هم نمیدانستیم چه باید بکنیم. به هر حال برخی از آقایان هم فهمیدند که چه اتفاقی افتاد یک قولهایی هم از ما گرفتند که با کسی صحبت نکنیم.
(ماموران) آمدند گفتند شما مگر اعتراضی دارید؟ ما هم گفتیم این دختر ما سلامت به دانشگاه رفته و بعد آمد خانه و توی اتاقش مرد، این بچه ورزشکار بوده و حتی یک روز هم مریضی نداشت، دفترچه بیمه اجتماعی و مدارک پرشکیاش موجود هست که سلامت بود. من و خانمام نمی ترسیدیم ولی به هر حال نگران بچههای دیگر شدیم و هیچی نگفتیم...
مریم دختر آزادی بود اما اینکه یک دختری سالم برود دانشگاه و شب بیاید توی اتاق اش بمیرد، برای یک پدر درد است. یک دختر ۲۱ ساله. مریم هزار و یک امید داشت. هنرهایی که این دختر داشت. مریم وقتی یکی دو ساعت بلند می شد جلوی من می رقصید گریه ام می گرفت. یک خروار مو روي سر دخترم بود، چشم های درشت و قشنگی داشت، قد بلند....خدا نگذرد از کسی که این بلا را سر دخترم آورد چطوری دلش آمد که سر این بچه ضربه زده...به چه گناهي؟ مگر بچه من چه کرده بود؟ ...
کاش در مملکتی زندگی می کردیم که به حرف های ما گوش می کردند. من چه گناهی کردم؟ من هم انسان هستم. دختر من هم اولاد بشر بود. جلوی چشم من زندگی دخترم را از من گرفتند. وقتی یاد صورتش می افتم که برای آخرین بار توی قبر دیدم، از آن روز تا حالا دلم درد می گیرد. به خودم می گویم خدایا چرا اصلا مریم را به من دادی و چرا اینطوری از من گرفتند؟ سخت است... حرف هایم زیاد بود ولی خیلی خلاصه گفتم ولی امید دارم که حق مریم را جامعه و هم سن و سال های مریم بگیرند همین که اسمش را بگویند، همین که بگویند مریم مظلوم بود و مظلوم رفت... آنقدر مریم حق به گردن من و مادرش و دوستان و هم دانشگاهی هایش داشت که نباید فراموشش کنیم.
مريم اينك در قطعه ۲۵۷ رديف ۳۵شماره ۲۷ بهشت زهرا در كنار ديگر شهدای راه آزادی همچون اشكان و سهراب و ندا آرميده است.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر