آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم
همه می ترسند همه می ترسند
اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر