به ياد حامد احمدي
یعنی هر روز فکر میکردیم فردا اعدام میشویم؛ اما کسی سراغ ما نمیآمد.
۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی خداحافظی کردیم. کی حال یک اعدامی را درک
میکنه؟ کی میتونه بفهمه ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ کی میتونه بفهمه ۴۵ شب سر به بالش
گذاشتن با این خیال که شب آخر است یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار میشدیم که اعدامی
در کار نیست و میتوانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما رو خوندن برای
انتقال به رجایی شهر. دوباره کابوس مرگ. دوباره
رد شدن تصویر یک طناب با انسانی از آن آویزان در ذهن. یکی
فریاد زد: هوشیار محمدی بیات بیاد اینور. حتی نگذاشتن که باهاش خداحافظی کنم. من
رو بردن به قرنطینه واحد ۳ دیدم جمشید و جهانگیر هم آنجا هستن. لختمان کردن و
لباسهای نازک آبی بهمون دادن که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویر
سازی صحنه و لحظهٔ اعدام یک ثانیه رهایم نمیکرد. سه روز گذشت. باز سه بار
اعدام شدم. باز سه بار مردم. دیگه بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمیکردم. پرش
افکار و توهم اینکه مردهام یا زنده رهایم نمیکرد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر