--> مارس 2015 ~ پيشتازان راه آزادی ایران - شهدای راه آزادی ايران

مادران پارك لاله درخاوران -تهران



مادران پارك لاله درخاوران -تهران



یکی از مادران پارک لاله یادداشتی در مورد حضور مادران و خانواده‌های شهدای قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال 67 در اینترنت منتشر کرده که در آن از جمله آمده است:
جمعه هفتم فروردین 94، من و خواهرم به خاوران رفتیم. معلوم بود قبل از ما نیز تعدادی از خانواده‌ها آمده بودند، چون گلهای تازه و زیبای‌شان بر روی خاک مانند خورشید می‌درخشید و گلهای زرد صحرایی نیز این زیبایی را دو چندان کرده بود.
ما نیز ابتدا جای زهرا و سپس جای مهرداد و بعد هم باقی قسمتها را گل باران کردیم. خواهرم که همیشه به سمت کانالهای قطعه بالایی کشیده می‌شود، درخت انتهای آن قطعه را به زیبایی با گل شب بوی قرمز آراست و با همدیگر هر کجا نشانی از بی‌نشانان بود را گل گذاشتیم.
پرچم جمهوری اسلامی نیز از پشت دیوار خاوران، چون نگهبانی بر جنایتاش ما را نظاره می‌کرد. هر چند جمعه آخر سال نگذاشتند ما خانواده‌ها با همدیگر آن جا را گل باران کنیم، ولی خودشان نیز می‌دانند که ما عزیزانمان را تنها نخواهیم گذاشت و این را حداقل حق دادخواهانه خود می‌دانیم که یاد این جانهای شیفته که به ناحق کشته‌اند را زنده نگاه داریم تا حقیقت روشن شود و پاسخ دهند که چرا و چگونه آنها را کشتند.
بی‌تردید یاد همه آنها در دلهای ما و دیگرانی که حقی برای زندگی دگراندیشان قابل اند، همیشه زنده و گرامی خواهد ماند.
اشتراک:

ديدار نوروزي خانواده شهداي راه آزادي با مادر بهكيش



شهناز کریم بیگی مادر مصطفی کریم بیگی (از شهدای قیام ۸۸ ) می نویسد:

سوم فروردین ماه ۱۳۹۴ من و پدر مصطفی و دخترم و مادر ریحانه جباری ، شعله پاکروان , به دیدار مادر بهکیش ها رفتیم ، منصوره بهکیش عزیز تمام این سالها شجاعانه ایستاده و یاد خاوران را زنده نگه داشته است ، مادرش زنی ایستاده و مقاوم است که پنج فرزند و دامادش در دهه‌ی شصت کشته شده‌اند بعد از آنجا به منزل شهین مهین‌فر مادر امیر ارشد نازنین رفتیم، خدا به ما توان بدهد که تا اخر نوروز برنامه‌های زیادی داریم ...
مادر بهکیش: چی بگویم، که این بی رحم ها، محمد رو اسفند سال ۶٠، سیامک رو مهر ماه ۶٠، زهرا رو شهریور ۶٢، محسن رو اردیبهشت ۶۴و محمود و علی رو شهریور ۶۷ کشتند. من مادر بیشتر عمرم را در مقابل در زندان های درب زندانها، برای گرفتن ملاقات و در گورستان ها گذروندم. من به روز دادخواهی در یک دادگاه مردمی ایمان دارم.


اشتراک:

ايران-شهيدراه آزادي يونس عساكره




يونس عساکره پس از آن که در روز ۲۳ اسفند (۱۴ مارس) در مقابل شهرداری خرمشهر دست به خودسوزی زد، به علت نبود امکانات کافی برای درمان در خرمشهر به اهواز و سپس به تهران منتقل شد. و سرانجام روز 2فروردین درگذشت.
  مردم و جوانان دلیر اهوازی بعدازظهر سه‌شنبه 26اسفند به‌دنبال مسابقه فوتبال بین تیمهای فولاد خوزستان و الهلال عربستان سعودی، دست به یک تظاهرات گسترده اعتراضی علیه فاشیسم دینی حاکم بر ایران زده و با خود پلاکاردهایی حمل می‌کردند که بر روی آنها نوشته بود: ما همه یونس هستیم.





اشتراک:

آخرين ديدارحامد احمدي بامهنا وخانواده



آخرين ديدارحامد احمدي بامهنا وخانواده 






ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ۱۳۹۳/۱۲/ ۱۲ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺑﺎ ۳ / ﻣﺎﺭﺱ/ ۲۰۱۵ ﺳﺎﻋﺖ ۹ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﻣﺮﺩﯼ ﺻﺤﺒﺖ ميكرد ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ اينگونه ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺟﺎﯽ ﺷﻬﺮ ﮐﺮﺝ ﺗﻤﺎﺱ ميگيريمﮐﻪ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱۶ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺭيد ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺮﺝ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﺧﺮﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪباشيدﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺳﺎﻋﺖ ۴ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ .
ﺍﺻﻼً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪيم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ آﻣاده ﮐﺮﺩيمﻭ ﭼﻨﺪ دقيقه ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺮﺝ يافتيم، ﺍﺻﻼً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺭﯼ ۶۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﯼ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﺗﺎ ﮐﺮﺝ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻢ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ بیم و امید ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺩﻋﺎ ميكرديم ﮐﻪاين يكﮐﺎﺑﻮﺱ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ بيدارشويم يا اينكه  ﺧﺒﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ اين آخرين ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ياﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺜﻞ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺟﻮخه ﺩﺍﺭ ﺩﺭ ﺍﺧﺮﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ، ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﺑﻪ ﺗﻌﻮيق بيفتدﺩﺭ ﺍﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩيم ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭﺏ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺟﺎﯽ ﺷﻬﺮ يافتيم . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺼﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﺳﺨﮕﻮيي ﺍﺯ مسئوﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎيي ﻭ ﺗﻮهين ﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ، ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺳﺎﻋﺖ ۲۰ ﺍﻭلين ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﺑﻮديم ؛ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺎﻣﺪ ﺍﺣﻤﺪﯼ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻬﻨﺎ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻧﺎﺯ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻣﺎﻥ ﺭفتيم ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ دقيقه ﺣﺎﻣﺪ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﺑﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ زياد ﺩﺭ ﻗﻔﺲ يافتيم ﻭ ﻣﻬﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻫﻢ خيرﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻬﻨﺎ ﮐﻪ ﻣﺒﻬﻮﺕ، ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻥ ﻭﺿﻌيت ﻧﮕﺎﻩ ميكرد ﻧﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ مي خواست ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ مي داﺍﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ آينده، ﭘﺪﺭ ﺩيگر ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮔﺮﻡ ﭘﺪﺭﺍﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ديگر ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﻮﺭين ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﻫينﻭ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻬﻨﺎ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺎﻣﺪ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻗﺴﺎﻭﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺘﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻟﻤﺲ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺣﺎﻣﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩريغﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﻬﻨﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮيش ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ، ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮيد ؛ ﭘﺪﺭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺸيدﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﻫﻤدم ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ! ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮيد؛ ﭘﺪﺭ ﭼﺮﺍ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ! ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮيد!... ﻭ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﻔﺲ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺮﻣﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻬﻨﺎ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭيغﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ، ﺗﺸﻮيق ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻣﻮﺭين ﺑﺎ ديدن ﺭﻭحيه ﺑﺎﻻﯼ ﺣﺎﻣﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ اين ايماﻥ ﻭ ﺻﺒﺮ ﺣﺎﻣﺪ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺎﻣﺪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮﻫين ﺍﺯ ﻣﺎ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ بيرﻭﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎيي ﮐﺮﺩﻧﺪ.
اشتراک:

صحبتهای پدرشهید کرد حامد احمدی بر روی اینترنت



صحبتهای پدرشهید کرد حامد احمدی بر روی اینترنت



صحبتهای پدرشهید کرد حامد احمدی بر روی اینترنت گذاشته شده است که در آن می‌گوید:
اینها که می‌نشینند و با هم صحبت می‌کنند (مذاکرات)، برای مردم ایران نقشه می‌کشند، همه دروغ می‌گویند یک دفعه نمی‌گویند که چرا مردم را می‌کشید!
خون حامد تمام کردستان را گرفته است. اینها جلاد هستند.
خون حامد جهان را گرفت، خون حامد تمام استان کردستان را گرفته، خون حامد در تمام خانواده‌هاست. داغ حامد توی دل فقط ده‌هزار نفر از اقوام و خانواده خودمان است. ما انسانهای کمی نیستم، تمام استان کردستان، تبریز، اصفهان... خانواده ما هست.
نامه دخترش مهنا را پخش کنید و به همه تلویزیونهای دنیا بدهید، پدر مهنا 17ماه فقط توی تک سلولی بود تا از او اعتراف اجباری گرفتند، تهدید به تجاوز به خانواده‌اش، شوک برقی.
ما ممنونیم از هر کسی که برای ما زحمت کشید، هرکس باشد ما قدمش را روی چشم می‌گذاریم. هر که باشد، هر ارگانی باشد برای ما زحمت کشیده، ما قدمش را روی چشم می‌گذاریم.
ما حتی موقع ملاقات کفشهایمان را هم در می‌آوردند، نگذاشتند، جنازه‌ها را ببینیم، نه مادرش، نه خواهرش والا عکسهای جنازه هم می‌گرفتیم
این نماینده‌ها هم فرمالیته هستند. نماینده‌های مجلس که می‌گویند ما اینکار را می‌کنیم، آن کار را می‌کنیم، هیچ غلطی نکردند.
این‌قدر اذیت کردند، ساعت 5 ربع کم بچه‌های ما را اعدام کردند، هنوز نمی‌گفتند که کجا برده‌اند جنازه‌هایشان را، ساعت 9 آمدند به ما گفتند که جنازه‌هایشان را برده‌ایم بهشت سکینه، رفتیم بهشت سکینه، می‌گفتند، یک ساعت دیگر، بعد می‌گفتند دو ساعت دیگر، بعد بردند، پاسگاه از ما تعهد گرفتند که چیزی نشود، بعد می‌گفتیم که بچه ما را اعدام کردید، حالا از چه می‌ترسید که چیزی بشود؟، ما ششصد کیلومتر از شهرستان آمده‌ایم. هنوز جاهاشون هم مشخص نیست درست و حسابی. اینها به‌نام اسلام، اسلام را هم ضایع کرده‌اند. هستند، برادران فارسمان که خیلی به ما کمک کردند، برای ما فرقی نمی‌کند فارس، ترک و عرب و خارجی، هرکی انسان‌دوست باشد، دوست ما هم هست.
هرکس جلاد باشد، دشمن ماست، اینها جلادند، واقعاً جلادند، سازمان حقوق‌بشر، اینها همه شون پول نفت بهشون میدن و هیچی نمیگن
برای اینها حساب مخصوص دارند که چیزی نگویند!
اینها با هم برادرند، مردم ایران این همه بدبختی، این همه بی‌بند و باری، این همه فقر، چه کسی آمد جلو تلویزیون اینها را محکوم کرد؟
کدامشان، کو، کو یکی؟ اینها همه دروغ می‌گویند.
این فرمالیته‌ای که به اسم هسته‌ای درست کردند، اینها همه زیر سرشان یک چیزی هست (مذاکرات) با هم برادرند و دارند نقشه می‌کشند برای مردم!
اینها همه دروغ می‌گویند، همه‌شان دروغ می‌گویند، تنها کسی که دروغ نمی‌گوید همینهایی هستند که پشتیبان مردمند، اینها دروغ نمی‌گویند.
تو پسر مرا اعدام کردی چرا جنازه‌اش را نمی‌دهی؟ از جنازه‌اش هم میترسی؟
اگر فکر می‌کنی چیزی نمی‌شود، چرا التزام از من می‌گیری؟ تعهد از من می‌گیری؟
چرا نمی‌گذاری، مادرش، خواهرش، عمویش اقربائش جنازه را ببینند؟ نگذاشتند، شش سال است توی زندان است، یک دقیقه نگذاشته‌اند عمویش، عمه‌هایش او را ببیند. 17ماه توی تک سلولی او را شکنجه و زجر دادند، 17ماه!
به‌خاطر چی؟ به‌خاطر این‌که کرد است! به‌خاطر این‌که سنی است!
این نمی‌شود. این حقوق‌بشر و این سازمان ملل و همه اینها یک دقیقه نیامدند، توی تلویزیون اینها را محکوم کنند، اگر محکومشان می‌کردند، اینطوری جلاد نبودند، هیچکی نیست به اینها بگوید چرا اینکار را می‌کنید؟ یک دفعه اگر محکومشان می‌کردند این نبود.
سی و پنج سال است دارند مردم را می‌کشند، روحانی که آمده 1700نفر تا حالا اعدام شده‌اند.

اشتراک:

نوشته‌ای از حامد احمدی



  نوشته‌ای از حامد احمدی

یک روز سرد پائیز، آبان ماه سال ۹۱ ساعت ۹ صبح از خواب بیدارم کردن. گفتن منتقل می‌شی به سنندج. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشه فقط برای اجرای حکم جابه جاش می‌کنن سایه اعدام رو بالای سرم احساس می‌کردم. تمام سالن جمع شده بودن. آن زمان ۱۰ نفر اعدامی داشتیم. یک سری گریه می‌کردن یک دسته‌ای تو فکر بودن. بعد از خداحافظی از سالن برای اینکه روحیهٔ خودمون را نبازیم احتمال ضعیف می‌دادیم که شاید راست بگن و بخوان ما را منتقل کنن به سنندج. اما نگاههای تحقیر آمیز ماموران چیز دیگری می‌گفت. ما ده نفر رو دستبند، پابند و چشم بند زدن و با توهین و هل دادن داخل اتوبوس کردن.
بهنام پرسید ما را کجا می‌برید؟ جواب دادن که فردا حکم شما را اجرا می‌کنن. مطمئن شدم که به این‌ها هیچ اعتمادی نیست. سعی می‌کردم به خاطرات خوب فکر کنم که روحیه‌ام را از دست ندم اما سخت است وقتی در یک قدمی مرگ هستی به شادی‌ها فکر کنی. بچه‌های دیگه هم شروع کرده بودن به دعا خوندن تا اینکه از قزلحصار سر در آوردیم! پیاده مون کردن و وسایل مون رو ریختن روی زمین در حالی که بارون می‌اومد و زمین گل و لای بود. دستبند‌های فلزی را با دستبندهای پلاستیکی عوض کردن و بقدری محکم بستن که از دست بعضی از بچه‌ها خون می‌اومد. چشم بند هامون رو برداشتن. اطراف مون پر از لباس شخصی بود که با بغض و کینه بهمون نگاه می‌کردن. ما را بردن داخل یه اتاق که روی دیوارش خاطرات اعدامی‌ها بود که قبلا برای اجرای حکم اورده بودنشون آنجا. وضو گرفتیم و شروع به خواندن نماز کردیم که به آرامش برسیم. چندتا از بچه‌ها قرآن خواستن اما برامون نیاوردن، بعد از هم دیگه حلالیت طلبیدیم و نشستیم و دست به دعا شدیم. تو فکر رفتم یعنی دیگه من نمی‌تونم دخترم رو ببینم؟ دختری که وقتی بدنیا آمد بالا سرش نبودم. گفتم خدایا به خانواده‌ام صبر بده با خودم گفتم کاش حداقل می‌ذاشتن باهاشون خداحافظی می‌کردم. منتظر رسیدن مرگ بودیم. در باز شد. تپش قلب‌ها بیشتر شد. کابوس اعدام داشت به حقیقت می‌پیوست. ما را از هم جدا کردن. روحیه مون تخریب شد و دلهره‌ها بیشتر و بیشتر. لحظه به لحظه ایی که می‌گذشت منتظر دیدن طناب دار بودیم. زمان کند‌تر از تمام عمرمان می‌گذشت. شب قبل تلویزیون مستندی پخش کرده بود از بچه‌ها. همهٔ بچه‌ها نظرشون این بود که این نشانهٔ اجرای حکم هست. هوشیار دیگه آن شب نخوابید تا صبح مشغول خواندن نماز بود و دعا می‌کرد خیلی عجیب بود اخلاقش خیلی عوض شده بود صبحانه نخورد گفت حال عجیب دارم می‌رم یه دوش می‌گیرم. آن روز نتونست با مادرش هم حرف بزنه. من که رفتم پیش رئیس واحد برای ملاقات رفتارش خیلی مشکوک شده بود. گفت: می‌خوام برای هفدهم بهتون ملاقات بدم. ۴۵ روز به همین شکل گذشت. یعنی هر روز فکر می‌کردیم فردا اعدام می‌شویم. اما کسی سراغ ما نمی‌آمد. ۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی خداحافظی کردیم. کی حال یک اعدامی را درک می‌کنه؟ کی می‌تونه بفهمه ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ کی می‌تونه بفهمه ۴۵ شب سر به بالش گذاشتن با این خیال که شب آخر است یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار می‌شدیم که اعدامی در کار نیست و می‌توانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما رو خوندن برای انتقال به رجایی شهر. دوباره کابوس مرگ. دوباره رد شدن تصویر یک طناب با انسانی از آن آویزان در ذهن. یکی فریاد زد: هوشیار محمدی بیات بیاد اینور. حتی نگذاشتن که باهاش خداحافظی کنم. من رو بردن به قرنطینه واحد ۳ دیدم جمشید و جهانگیر هم آنجا هستن. لختمان کردن و لباسهای نازک آبی بهمون دادن که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویر سازی صحنه و لحظهٔ اعدام یک ثانیه‌‌‌ رهایم نمی‌کرد. سه روز گذشت. باز سه بار اعدام شدم. باز سه بار مردم. دیگه بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمی‌کردم. پرش افکار و توهم اینکه مرده‌ام یا زنده‌‌‌ رهایم نمی‌کرد.
محکم و بی‌وقفه به در کوبیدم فریاد زدم: یکی بیاد جواب منو بده. چرا ما اینجایم؟ خانواده‌ام نگران هستن. حداقل بذارید یک تماس با آن‌ها بگیرم. هیچ کس جواب نمی‌داد. به فریادهایم با قدرت تمام ادامه دادم. تا اینکه رئیس واحد اومد. گفت چیه؟ گفتم تلفن می‌خوام. گفت ممنوعه. تا جمله‌اش تموم شد دوباره محکم به در کوبیدم. بالاخره موفق شدم اجازه تماس بگیرم. خواهرم به محض شنیدن صدایم با گریه گفت: تو زنده ایی؟ نماینده مجلس سنندج سالار محمدی زنگ زده گفته ده نفرتون رو اعدام کردن. مجلس ختم گرفته بودن. به داداشم زنگ زدم جلوی در زندان بود. گفتم چه خبر از آن شش نفر؟ گریه کرد و گفت اعدامشون کردن جنازه‌ها شونم نمی‌دن. دست و پای خودم رو گم کردم، گریه می‌کردم، فریاد می‌زدم، هرچی از دهنم بیرون اومد آنجا بهشون گفتم. بچه‌هایی که سه سال و نیم تو یه سلول باهاشون زندگی کرده بودم دیگه تو این دنیا نبودن. نیستن. باور نمی‌کردم. کاملا روحیه م رو از دست داده بودم. نگذاشته بودن هیچ کدومشون با خانواده هاشون خداحافظی کنند. حتی از تحویل دادن جنازه شون سر باز می‌زدن. مادر اصغر که با یتیمی بزرگش کرده بود و حالا بچه‌های اصغر هم یتیم شدن. مادر بهنام که فراموشی گرفته بود. مادر کیوان که یه پسرش رو تازه کشته بودن و حالا دومی هم اعدام کردن، بهرام که زیر ۱۸ سال داشت و بچه کوچک مادرش بود با بی‌رحمی آن رو از مادرش گرفته بودن، محمد ظاهر که مادر پیر و بیمارش چشم به در هنوز منتظر آمدن پسرش بود… اعدام لحظه به لحظه دنبال من و خانواده‌ام بود. خانواده‌ام با من بار‌ها اعدام شدند. اگر یک روز زنگ نمی‌زدیم خانواده هامون فورا می‌اومدن جلو زندان، فکر می‌کردن تموم شد. وقتی وسایل بچه‌ها رو می‌دیدم خاطرات شون دوباره برایم زنده می‌شد. یه سری از وسایل شون رو بخشیدم بعضی از وسایل هم ماموران زندان دزدیده بودن بخشی از وسایل رو هم به خانواده هاشون رسوندم. آره به این می‌گن ظلم. حتی نگذاشتن با دوستامون خداحافظی کنیم شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقت‌ها با حسرت می‌گفتم خوش به حال بچه‌هایی که اعدام شدن. ما موندیم با این وضعیت که هر دقیقه ش برامون یه طناب شده دور گردن مون و اثرات منفی این شرایط تمام وجود خودمون و خانواده مون رو گرفته.
بعد از اعدام‌ها تصمیم گرفتیم که یک نوع مبارزه برای زندگی کردن را شروع کنیم و صدای مظلومیتمان را به تمام دنیا برسانیم که اولین حرکت را با اعتصاب غذای ۲۶روزه شروع کردیم و تا حدی به بعضی از اهدافمون رسیدیم و در این مبارزه پیمان دادیم که از مال و جانمان مایه بگذاریم تا به نتیجه برسیم یا حداقل صدایمان را به دنیا برسانیم. حالا حدود یک سال از اعدام آن‌ها می‌گذره و خیلی وقت‌ها خواب شون رو می‌بینیم و اضطراب و دلهرهٔ اعدام، تو خواب و بیداری، برامون کابوس شده که داره خانواده هامون رو به طور فرسایشی از بین می‌بره و هیچ کس نیست بگه به چه جرمی؟ آیا عقیده جرمه؟ گاهی با بعضی از بچه‌هایی که حکم اعدام شون شکسته حرف می‌زنم. نظرات مختلفی داشتن بعضی هاشون می‌گفتن. زندگی دوباره است ولی ضربه‌ای که قبلا خورده‌ای هیچ وقت برای خودت و خانواده‌ات قابل جبران نیست. حدود ۵ساله با کابوس اعدام زندگی می‌کنم به قول یکی از بچه‌های اعدامی طنابی که صدای مظلومیت‌ها رو می‌رسونه باید بوسید ایا لازم نیست آنهایی که از انسانیت حرف می‌زنند فریاد مظلومین بشن؟
منبع: مجله تابلو
اشتراک:

یکی از همبندیان شش شهید قهرمان اهل‌سنت


یکی از همبندیان شش شهید قهرمان اهل‌سنت


یکی از همبندیان شش شهید قهرمان اهل‌سنت که روز چهارشنبه ۱۳ اسفند ماه اعدام شدند با نگارش دلنوشته‌ای ضمن روایت خود از آخرین ساعتهای زندگی این زندانیان از جمله نوشته است:
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﻮﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﺣﺎﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﯾﻖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺑﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﺑﺘﻮﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭﺯﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ. ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻇﺮﻭﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭ ﻣﯽﺷﺴﺖ. ﺟﻬﺎﻧﮕﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻼﺳﮏ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ! ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮔﺎﺭﺩ ﺍﻭﻣﺪﻩ. ﺍﺯ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮔﺎﺭﺩ ﻏﯿﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﻫﺎﯼ ﺑﯽﺗﺮﺑﯿﺖﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺤﺶ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﮐﻨﻦ. ﻫﻤﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺪﺭﺯﮔﺎﻩﻫﺎ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺷﯿفت‌‌ﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮔﺎﺭﺩ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﺤﻠﯿﻠﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻥ. ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻥ. ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻠﺪﻥ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﺮﺩﻥ. ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻗﻬﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﻓﻨﺲ ﺑﺰﻧﻦ. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﻨﺲﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻓﮑﺮﺵ ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﺷﻮﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﺮﺳﯿﺪ. ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻬﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﯾﻦ. ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ. ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺑﺮﻩ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺭﯼ. ﺍﻣﯿﺮﯾﺎﻥ (ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﺯﻧﺪﺍﻥ ) ﮔﻔﺖ: ﻟﺒﺎﺱ ﮔﺮﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ. ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯ ﺷﺪﻩ ! ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ. ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻫﺎ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﺟﺪﯼ ﺑﻮﺩ. ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ. ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻮﻥ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ ﺑﺮﺳﻪ ﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﺑﺸﻪ. ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﻮﺭﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ. ﮔﻔﺘﻦ ﻭﺍﯾﺴﺎ ! ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ. ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﭘﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﺶ ﺑﯿﺎﺩ. ﻃﺒﻘﻪ ﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻫﺮ ﭘﺎﮔﺮﺩ ﺩﻭ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﺏ ﺳﺎﻟﻦ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ. ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺩﺭﺏ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺻﻠﯽ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ. ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺑﻮﺩ. ﺭﺋﯿﺲ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ. ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺮﻭ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺭﯼ. ﻫﻤﻪ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﮐﻤﺎﻧﺪﻭ ! ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻦ ؟ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻋﺪﺍﻣﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺷﻮﻥ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﺷﺪﻩ ؟ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﮑﻢﺷﻮﻥ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ۱۴ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻥ. ﺍﺯ ﮐﻞ ۸۱ ﻧﻔﺮ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺭﯼ. ﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺗﺎﯾﯿﺪﯼﻫﺎ ﺗﻮ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻦ. ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺗﺎﻕﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﻻﻥ ﻧﻮﺑﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺶ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽﻫﺎﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ. ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﮐﻮ ؟! ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻣﻦ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﻣﯿﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ؟ ؟! منظورش این بود این یکی از نفرات مورد نظرمونه تا مامور‌ها متوجه بشن، ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺭﯼ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻧﺒﻮﺩ ! ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﮐﻮ ؟ ؟ ؟ ﻓﺮﺯﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺭﯼ ؟ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻧﻪ. ﺩﯾﮕﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯿﻪ. ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻧﻘﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ.

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻮن ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ. ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯾﯽ ﺧﺰﯾﺪ. ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﺠﺰ ﺍﻭﻥ ﺷﺶ ﻧﻔﺮ. ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺩﻥ. ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﻫﻤﻪ ﻧﺎﺭﺣﺖ ﺑﻮﺩﯾﻢ.

ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﮐﻪ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺒﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﭼﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍ بلند کردن. ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎﺷﻮﻥ. ﺍﻭﻧﻬﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ. ﺩﯾﮕﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺟﺪﯼ ﻫﺴﺖ.

ﻫﻤﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻣﺬﺍﮐﺮﺍﺕ ﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﺍﺯ ﻏﺮﺏ، ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻦ. ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻭﺭﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﻣﯽﺭﺳﻪ.

ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ. ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﻗﻔﺲ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻥ. ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ! ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ !

ﺗﺼﻮﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ. ﺍﯾﻦ آﺧﺮﯾﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺳﺨﺖﺗﺮﯾﻦ ﺩﻗﺎﯾﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺍﻋﺪﺍﻣﯽ ﻫﺴﺖ. ﻣﻬﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ ! ﺁﺩﻡ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﻪ ﺗﻮ آﺧﺮﯾﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻪ ﯾﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﯽ ﺑﺸﻨﻮﻩ. ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﻫﺎ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ آﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﻣﯿﺸﺪﻥ. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺸﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ؟ ﮐﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﻪ ﺍﻋﺪﺍﻣﯽ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ ﺣﺒﺲ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﻣﯽﺷﻨﻮﻩ ؟ ﮐﯽ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺵ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺴﺘﻦ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ ؟ ﻫﯿﭽﮑﺲ.

ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻥ. ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﺎﻋﺖ ۴ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩﻥ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍﯼ … ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ. ﻫﻤﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺟﺪﺍﻧﺸﻮﻥ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻪ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩ.

ﻣﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻨﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﯾﮑﯽ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﻧﺪ ﯾﮑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺒﻮﺩ. ﻓﻘﻂ ﺷﺶ ﻃﻨﺎﺏ ﺩﺍﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻮﻥ ﺑﻬﺶ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﮑﻨﺠﻪﯼ ﻋﻤﺮﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ.

ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺳﻪ. ﻫﻤﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﺮﻩ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ.

ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ ! ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ! ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺍﺩﻡ. ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯼ ! ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﮏﺗﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﯽﺍﻭﻣﺪ. ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﻬﻨﺎ ! ﯾﺎ ﭘﺮﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﺣﺎﻣﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻬﻨﺎ ﻣﯿﮕﻔﺖ ! ﯾﺎ ﺍﺯ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﯼ. ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﻪ. ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﺑﻮﺩ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﻬﺎﯼ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻧﮕﯿﺮ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﻭﺣﯽ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﻫﺎﺩﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻮﺷﺘﻦ. ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻭﺍﺳﺶ ﭼﻨﺪ ﺧﻂ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺳﻪ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ. ﭼﯿﺰﯾﮑﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪ.

ﯾﺎ ﺍﺯ ﺻﺪﯾﻖ ﮐﻪ ﺍﺫﯾﺘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﭘﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺎﺵ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ آﺩﻡ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮑﺸﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﭘﺲ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ. ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ. ﻫﺎﺩﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺻﺮﻉ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺻﺪﯾﻖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ.

ﺣﺎﻣﺪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻇﻬﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻣﻬﻨﺎ. ﻣﻬﻨﺎ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺳﯿﺼﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ. ﻓﻘﻂ ﺷﺸﺼﺪ ﻭ ﺳﯿﺼﺪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﺎ ﺍﺯ ﺧﺮﺩﺍﺩ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﻧﺸﻮﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺴﺮ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ آﻭﺭﺩﻧﺘﻮﻥ. ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻗﺴﻤﺖ ﺷﻮﻥ ﺑﺸﻪ.

ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ. ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ. ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺯﺩ. ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ. ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ. ﺣﺎﻣﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻮﻝ ﺑﺰﻧﻢ. ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻋﺪﺍﻣﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻣﯿﺪ ﻭﺍﻫﯽ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺁﺧﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺑﺒﯿﻨﺪ: ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﮔﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺸﻢ. ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺟﻤﻊ ﻧﺸﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺑﺸﻦ. ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻤﯿﺮﻡ. ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﺎﯾﻠﻢ ﺭﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﭘﺲ ﻧﮕﯿﺮﻥ. ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ. ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﺎﻣﻞ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ. ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻦﻫﺎﻡ ﺩﻝﺷﻮﻥ ﺷﺎﺩ ﺑﺸﻪ. ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺘﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻦ. ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻇﻠﻢ ﻧﺸﻪ. ﺣﺮﻑ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺖ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻢ.
اشتراک:

عكسهاي به يادگارمانده ازهادي حسيني


عكسهاي به يادگارمانده ازهادي حسيني

اشتراک:

گریه نکن مهنا! «بابا حامد» خندان است















زندانی اهل سنت حامد احمدی بعد از بارها دادخواست و تقاضای دادگاه علنی بعد از سالها شکنجه‌های وحشیانه و ضدانسانی  در اسفندماه ۱۳۹۳ اعدام شد. دخترش مهنا شب قبل از اعدام که ۵سال بیشتر نداشت در سرمای هوا به امید لغو حکم اعدام پدر جلوی زندان انتظار می‌کشید، حالا دیگر می‌داند که انتظار بی‌فایده است.

گریه نکن مهنا! «بابا حامد» خندان است
مهنا، دخترک دل زخمی کرد!
بهت غمناک نگاهت، بعد از پرواز «بابا حامد»، به آبی‌های هوای دوشیزه زاگرس، دیوانی از ناسروده‌ترین غزلهای حافظ است؛ از آنها که آرزو داشت بسراید و مخاطب نداشت. نگاهت شعری است که دل پر شبنم سهراب سپهری در کوچه باغهای تنهایی؛ آنگاه که به جستجوی دوست برمی‌آمد به آن مسلح بود. این نگاه می‌تواند نافذ‌تر از گلوله یا شمشیر، وجدانهای برکناره رو و بی‌تفاوت جهان را بشکافد. نمی‌دانم چه مغناطیسی از مظلومیت در «این نگاه» است که آدمی را هزار باره از درون می‌آشوبد و منقلب می‌کند. نگاه تو از جنس نگاه ندا آقا سلطان است؛ آنگاه که بر سنگفرش زخمی خیابان در آغوش حسرتناک پدر جان داد. «آن نگاه» گویی تا همین الآن به وجدان ما خیره مانده و در قابی از مظلومیت، انسان را به تظلم می‌خواند. آن نگاه از چارچوب جغرافیا گذشت. شعرها را فتح کرد. در ترانه‌ ها مترنم شد. زبان و رنگ و نژاد نشناخت. همه قلبها را یکجور به تپش و تلاطم درآورد. در تصویر کوچک و معصوم تو در کنار نقاشی معصوم‌ترت، من باز این جنس از نگاه را به چشم دیدم... .
شعر نمی‌یارم سرود زیرا برآشفته‌تر از آنم که واژگان را به‌دقت از سویدای ساکت جان؛ در آن عمیقانه‌های بی‌مخاطب، برچینم و به نظم کشم. اشک نمی‌یارم بارید زیرا نه جای اشک در برابر قاتلان زندگی است. حیرت نمی‌یارم گزید زیرا تنها حیرت کافی نیست. نمی‌دانم چه باید باشم یا چه نباید. قبل از آن‌که تصمیم بگیرم چگونه باشم، باید کاری بکنم. باید بین خود و آن دیولاخ درندشتی که تو در آن گرفتاری مرز بکشم و انسانیت خود را به دفاعی جانانه برخیزم. آه! که بعد از هزاره‌ها و میلیونها سرگذشت دردناک و میلیاردها انسان خفته بر سماط جانکش خاک، چقدر خود را با این شعر همراز می‌یابم:
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن‌که یافت می‌نشود آنم آرزوست
«آن یافت می‌نشود»، را باید جست، یافت و برگزید. آوخ! که بین بی‌شرافتی و شرافت، بین دیو و انسان، بین چشم فروبستن، خموشانه گذشتن، و در برج عاج نشستن تا برکشیدن عطشناک صاعقه فریاد، فقط به‌اندازه تارمویی فاصله است. پیش از آن‌که آیندگان موشکاف، لعنتمان کنند، باید کاری کرد. باید خوشه‌های اشک را به ساقه خجسته باروت پپوند زد و جان خود را با تار و پودی از خشم مقدس دوباره بافت. آری، تنها اشک کافی نیست... اما تا انگشتان من دوباره به جستجوی ماشه برآید و از دندان سخت به هم فشرده کین، جرقه‌های سرخ ببارم، تا آن هنگام که از قامت خود سنگری برای معصومیت تو و کودکان میهنم ببافم، باید کاری کرد، دیو هم‌چنان در کار دراندن قلبها و حنجره‌هایی گرم است. او تنوره‌کشان در غثیانی سرسام آور، در پی کشتار زندگی است. بر آن است خلوت کوچک کودکان میهن من را به رنگ استخوانی چوبه‌های دار درآورد. می‌خواهد نقاشی‌های ما تنها از دار باشد و مرگ را جار زند.
مهنا! برخیز! اکنون نه وقت دست ستون چانه نمودن و زانوی غم به بغل گرفتن که گاه شوریدن است. زاغ منقار استخوانی بهت را از چشمانت به دوردستها بتاران. غم را با هیجان زنده شادی از رفتار چلچله‌های پربسته نگاهت برچین. کودکان میهن من نباید غمگین باشند. کودکان نباید به نقاشی دار بنشینند در حالی که تفنگ‌ها در آرزوی همسرایی با انگشتان خشم‌آلود زنان و مردان دلاور، در انزوای پولادی خود، دیری در انتظارند. عفریت عنکبوت ‌آیین می‌خواهد مرگ را حتی در لطیف‌ترین عاطفه‌های ما عامدانه به‌کارد. زینهار! نقاشی کودکان میهن من باید از فیروزه مهربان خزر در نقشه ایران باشد. قله‌های غرور را باید نقاشی کرد در نگاهی که به تحقیر سرخم نمی‌کند و عریان شدن خون خود را بر تیغه ساطور نماز می‌برد. زیبایی خورشید حتمی فردا، بهترین سوژه نقاشی است. دامن مواج شقایقان سرخ پرچم، در کوهپایه‌های زنده کردستان نیازمند نگاه کودکانه توست. سربرافراز و پشت به گرده زاگرس، ارتفاع شکوه ناک بابا حامد را دوباره نگاه کن. ابریشم نگاهش پر از یاس‌های سپید مهربانی است؛ وه! که این‌گونه مردان چه کم یافت می‌شوند؛ با اراده‌هایی سخت‌تر از چکاد و طینتی شفاف‌تر از شبنم. نرمای نوازش دستانش پر از آرزوی ساختن فردایی نو برای تو و جواد، پسر عمو «هادی» ست. آفرین دختر ناز! نقاشی مرگ را از خاطرات مداد رنگی بزدای، باید از شوق نگاه بابا در لحظه شتافتن به قله دار، پرستویی کشید با بالهایی از بهار، فروردین در راه است، برخیز مهنا! باید شاخه احساس را آب داد. بابا حامد رفته است تا رنگین کمان به غارت رفته نقاشی‌های کودکان را به رودبار زندگی برگرداند. مگو بابا چرا در قفس؟ صورت او چرا زخمی؟. گاهگاهی برای دفاع از حرمت زندگی و حیات کودکان ملت خود، باید پیراهن شقایق پوشید و به ارتفاع دارها سلام کرد... . گریه نکن مهنا، بابا حامد خندان است. 
ع. طارق- اسفند۹۳
اشتراک:

اداي احترام در مقابل شش شهيد قهرمان كرد اهل سنت



اداي احترام در مقابل شش شهيد قهرمان كرد اهل سنت
در ابتدای مراسم گردهمايي بزرگ برلين كه با حضور دهها هزار نفر برگزار شد خانم مریم رجوی در مقابل تصاویر شش شهید قهرمان کرد که به دست دژخیمان خامنه‌ای بدار آویخته شدند، ادای احترام کردند
اشتراک:

پيشتازراه آزادي سامان نسيم


نام ونام خانوادگي: سامان نسيم
تولد:
1373
محل تولد: مريوان
تاريخ شهادت: 30 بهمن 1393
محل ونحوه شهادت : زندان اورميه -حلق آويز



سامان نسیم متولد شهریورماه سال ۱۳۷۳ و اهل شهر مریوان از استان کردستان است. او در ۲۶ تیرماه سال ۱۳۹۰، در زمانی که ۱۷ سال سن داشته، در جریان درگیری نیروهای سپاه پاسداران با تعدادی از نیروهای پژاک از احزاب کُرد مخالف حکومت، در مرز سردشت بازداشت شد. او به مدت دو ماه در سلول انفرادی حفاظت اطلاعات سپاه در ارومیه، تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفت و بعد‌ها به زندان مهاباد منتقل شد.



او در ‌‌نهایت به اتهام محاربه از طریق عضویت در حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) از سوی دادگاه انقلاب مهاباد به اعدام محکوم شد و این حکم از سوی دادگاه تجدید نظر استان آذربایجان غربی و شعبه ۳۲ دیوان عالی کشور در آذرماه ۱۳۹۲، عینا تایید شد.
سامان نسیم همچنین از جمله زندانیان سیاسی زندان ارومیه بود که به همراه ۲۹ زندانی سیاسی دیگر، از ۲۹ آبان‌ماه سال جاری، در اعتراض به عدم اجرای اصل تفکیک جرایم زندانیان در این زندان، دست به اعتصاب غذا زده بود. اعتصاب آن‌ها پس از ۳۳ روز پایان یافت. مسوولان زندان در آن زمان و پس از آن، بار‌ها زندانیان اعتصاب کننده را به تبعید و اجرای احکام اعدام آن‌ها تهدید کرده‌اند.

سامان نسیم زندانی محبوس در بند ۱۲ زندان مرکزی ارومیه، سپیده‌دم امروز پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه ۱۳۹۳، در حالی به چوبه دار آویخته شد که سازمان‌ها و نهادهای بین‌المللی مدافع حقوق بشر درخواست توقف فوری حکم اعدام وی را داده بودند.
اشتراک:

نوشته‌های پر بیننده

برچسب‌ها

۱۸تیر۷۸ (1) آبادان (4) آبدانان (2) آبیک (1) آمل (11) ابهر (1) اراک (10) ارداق (1) اردبیل (4) ارومیه (7) اسدآباد همدان (1) اسلام‌آباد غرب (7) اسلامشهر (10) اشکذر (1) اشنویه (8) اصفهان (52) اعدام (60) افغانستان (3) اقلید فارس (2) الیگودرز (3) اندیشه کرج (1) اندیمشک (5) انقلابی صدیق محمود بریسمی (1) اهواز (25) ایذه (23) ایرانشهر (5) ایلام (9) ایوان غرب (1) باباحیدر (1) بابل (3) بانه (4) بجنورد (2) بروجرد (2) بستک (1) بلوچ (1) بندر انزلی (3) بندر کرگان (1) بندرعباس (3) بوشهر (3) بوکان (25) بومهن (1) بهارستان (2) بهبهان (15) بهشت زهرا (1) بهشهر (1) بیجار (1) پاکدشت (2) پاکدشت ورامین (1) پدر (3) پیرانشهر (12) تالش (2) تبریز (8) تربت جام (1) تکاب (1) تنکابن (1) تویسرکان (2) تهران (173) ثلاث باباجانی (1) جوانرود (21) جوی‌آباد (1) جوی‌آباد اصفهان (1) چابهار (1) چالداران (1) چالوس (1) چهاردانگه (2) حمیدیه (2) خاش (15) خرم‌آباد (9) خرمدره (1) خرمشهر (9) خمام (1) خمین (1) خوزستان (7) دانشجو (1) درگهان (1) دزج قروه (1) دزفول (7) دشتی پارسیان (1) دورود (9) دهدشت (2) دهگلان (4) دهلران (1) دیواندره (7) راسک (1) رامهرمز (1) رباط کریم (1) رشت (17) رضوانشهر (4) روبار کرمان (1) رودسر (1) روستای زیندشت سلماس (1) زاهدان (130) زرینشهر (1) زنان شهید (123) زنجان (10) زندان (1) زندان اوین (1) زندان ایلام (1) زندان قزلحصار (2) زندان گوهردشت (9) زندان مرکزی کرج (1) ساری (4) سامان (2) سده اصفهان (1) سرآسیاب (2) سراوان (2) سرباز (1) سرپل ذهاب (1) سردشت (3) سقز (14) سمیرم (4) سنقر (4) سنندج (39) سیرجان (2) سی‌سخت (1) شادگان (2) شاندرمن (1) شاهین دژ (2) شاهین شهر (3) شکنجه (3) شوش (2) شوشتر (4) شهدای نوجوان (141) شهر ری (3) شهر قدس (6) شهر کرد (1) شهرقدس (6) شهرک آلارد رباط کریم (1) شهرک اندیشه (1) شهرک صدرا شیراز (4) شهریار (22) شهید راه آزادی محمد صالحی (1) شهید قیام ۷۸ (2) شهیدان قیام (1163) شیراز (45) صفاشهر (1) عفو بین‌الملل (1) فردیس کرج (14) فنوج (1) فولادشهر (1) فومن (2) فیروزآباد فارس (1) قائمشهر (4) قرچک ورامین (1) قروه (2) قزوین (2) قشم (1) قصرشیرین (1) قم (2) قوچان (3) قهدریجان (7) قیام ۱۴۰۱ (745) قیام ۸۸ (15) قیام ۹۷ (1) قیام آبان۹۸ (446) قیام تیر۱۴۰۰ (8) قیام دی۹۶ (49) قیام کازرون (5) قیام لردگان (1) قیام۱۴۰۱ (8) قیام۸۸ (62) قیام۸۹ (2) کازرون (6) کاشمر (1) کامیاران (8) کرج (48) کردستان (2) کردکوی (1) کرمان (4) کرمانشاه (39) کریم آباد (1) کنگان (1) کنگاور (2) کوهرنگ (1) کوی اسلام‌‌آباد (1) کهریزک (1) کیاشهر (3) کیش (1) گچساران (1) گرگان (1) گرمسار (1) گلستان (1) گلشهر (2) گلوگاه (1) گنبد کاووس (1) گیلان (1) گیلان غرب (1) لاشار (1) لاهیجان (4) لردگان (1) لرستان (5) لنگرود (7) مادران دادخواه (5) مارلیک کرج (3) مارلیک گیلان (1) ماهشهر (43) متل قو (1) مرودشت (1) مریوان (12) مزار شهیدان (128) مسجد سلیمان (8) مشکین دشت (1) مشکین شهر (1) مشهد (12) ملارد (11) ملایر (1) ملکشاهی (1) ملک‌شهر (2) منظریه کرج (1) مهاباد (20) مهرشهر کرج (4) میدان آزادی (1) نجف آباد اصفهان (1) نسیم‌شهر (3) نورآباد ممسنی (1) نوشهر (9) نهاوند (1) نیشابور (1) ورامین (2) هادیشهر (1) هرسین کرمانشاه (1) هشتگرد (1) همدان (2) یاسوج (3) یافت‌آباد (1) یزدانشهر (4) یزدانشهر اصفهان (2)

Blog Archive

بازدید وبلاگ