شعری از معلم قهرمان فرزاد کمانگر:
ديري است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهيان و تنهائي خودم
پر کرده ام ، ولي
مهلت نمي دهند که مثل کبوتري
در شرم صبح پر بگشايم
با يک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم .
اما ، من عاقبت از اينجا خواهم رفت .
پروانه اي که با شب مي رفت ،
اين فال را براي دلم ديد .
و فرزاد فراتر از ستاره ها ايستاده، رفت. سبك تر از پروانه, بالا بلند تر از پرواز و پرآوازه در قهرماني. اسطوره يي كه هيبت پوشالي دژخيم را در زندان در ايستادگي اش در هم شكست.
مرحبا به اين همه پايداري و استقامتت اي بزرگمرد که آميختي آن را با حس جسارت آنگاه که حکم مرگت را پيش رويت گذاردند و به جاي امضاي آن سرود جاودانگي سر دادي و داغ شکستن و سر نهادن به رأي دادگاهي بدون هرگونه وجاهت قانوني را بر دلشان نشاندي … راستي آن جسم و جانت، آن باورت از جنس چيست اي برادر که نه شکنجههاي فيزيکي و نه فشارهاي رواني و نه حتي حکم مرگت را توان آن نبود تا به زانويت درآورند و در هم شکنند آن اراده و ايمان را؟!
بيش از ۱۲سال بود كه درخيابان هاي اعماق، درس مي داد. در روستاهايي دور. هرچند كه كامياران زادگاه اش بود اما هيچ بندي نتوانست پاي اين روح عاصي را بر زمين ببندد. موضوع درسش ساده بود. فقط مي گفت: بچه ها بايد درس بخوانيد. زيرراه پله ها, موقعي كه فال ميفروشيد و باترازو چيزهايي ! را وزن مي كنيد، كنار جوي آب نزديك خواهر و مادرتان كه آنورتر گل مي فروشند، … هرجا كه هستيد درس بخوانيد.
۸۵ سالي شد تا كلاس هاي درس اش را از پس ميله هاي سرد برپا كند. اما هيچ گاه از آموختن و آموزش دادن دست نكشيد.مي خواست كه به نونهالان اين سرزمين بياموزد كه آزادي وبرابري را چگونه بر تن دفترهاي مشق خيابان بايد نوشت و آن را بخش كرد. مي خواست برايشان در كلاس بعد بگويد كه حتي اگر هيچ نداشته باشيد اما مي توانيد آزادي را بر حنجره خود بي هيچ قلمي نقاشي كنيد.
درياي پر تلاطم طوفاني عظيم را همراه دارد از آن گونه طوفان ها كه تا همة زورق هاي پوسيدة آغشته به بوي مرگ را در هم نپيچد برايش آرامشي متصور نيست. روزگاري است كه ماهي هاي سياه كوچولو به جنگندگاني بزرگ بدل شده اند در ماوراي فهم سياه انديشان. به هر گذر دريا كه بنگري پر است از ماهي هاي سياه كوچولو. آنها كه از بركة تن خويش به جانب دلي بزرگ گريختند. آنها در طلايه هاي نور خورشيد حسي را چشيدند كه طعم آن را با هيچ تند بادي حتي اگر تازيانه بر دست باشد نمي توان از دلشان پاك كرد.
به فرزاد كمانگر ، صمد بهرنگى زمان- از ميان وبلاگ ها
«فرزاد جان ، كدام جرمت را نديده بگيرد اين حكومت ؟ معلم بودن را و در ميان دانش آموزان روستايي بذر دانش افشاندن؟
روزنامه نگار بودنت را, قلم زدن را ؟ كدام جرمت را نبيند آخر. اينكه شجاعي و آزاده. و اگر همه اين جرم ها را بخشيد، آخر با خلق و خوي آزادگي قومت چه كند اين حكومت ؟«
نامه فرزاد كمانگر- بيست و هفت دي ماه هزار و سيصد و هشتاد و هفت
«من دانش آموز صمد بهرنگي ام، همان که الدوز و کلاغ ها و ماهي سياه کوچولو را نوشت که حرکت کردن را به همه بياموزد. او را ميشناسي ؟
بين من و زمين، پيماني است و پيوندي که زمين را پر از زيبائي و پر از لبخند کنم... بگذار زمين بداند من هنوز زنده ام و اميدوار... من بر مي گردم در حالي که يک معلمم و لبخند کودکان سرزمينم را هنوز بر لب دارم.«
او خودش را در امتداد قيامي يافت كه براي نشاندن لبخند بر لبان كودكان بپاخاسته بود. حالا ديگر فرزاد هم جزئي از آن خروش بود.
نامه فرزاد كانگر چهاردهم آذر ماه هزار و سيصد و هشتاد و هشت
«ديگر اين شهر برايم آن شهر غريب و دلگير با ساختمانهاي بلند و پر از دود و دم نيست، اين روزها اين شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سالها پروانه آزادي در آسمان اين شهر به پرواز درآمده و با مردم اين شهر براي ترنمش هم آواز شده است.«
در وداع با يكي از ياران در بندش كه پيش از او بوسه بر تيرك دار زد از راهي مي گويد كه خود درآيندة مي خواهد آن را طي كند. فرزاد خيلي پيش ازاين خود را در طليعة صبح, آنجا كه خورشيد پيرهن مخملي طلايي اش را بر دامنة زاگرس پهن مي كند متولد يافته بود.
نامه فرزاد در رساي احسان فتاحيان- بيست آبان ماه هزار و سيصد و هشتاد و هشت
«و تو به گريز و نامردمي کردن, نه گفتي و سر به دار سپردي تا راست قامت بماني. رفيق آسوده بخواب... که مرگ ستاره نويد بخش طلوع خورشيد است و تعبير خواب چوبهي داري که هر شب در سرزمينمان خواب مرگ ميبيند، تولد کودکي است بر دامنهي زاگرس که براي عصيان و ياغي شدن به دنيا ميآيد. «
و او اين نشانه هاي تولد را نه فقط در سپيد ترين نقاط بلكه در سياه ترين آن نيز يافته بود. آنجا كه از درد شلاق و شكنجه در خود مي پيچيد مقدم مولودي ديگر را جشن مي گرفت .
نامه فرزاد دي ماه هزار و سيصد و هشتاد و هشت
«يکي ميزد به خاطر افکارم، ديگري ميزد به خاطر زبانم، سومي مي پنداشت که امنيت ملي را به خطر انداخته ام، چهارمي ميزد تا ببيند صدايم به کجاي دنيا ميرسد... و ساعتي بعد در سلولم دوباره به دنيا مي آمدم و چون نوزادي شروع به دست و پا زدن مي کردم و شعري مرا به خود مي خواند. "تولد نوزادي را ديده ام/ براي همين ميدانم جيغ کشيدن و دست و پا زدن/ اولين نشانه هاي زندگي و زادن است".
به دنبال پهلوان فرزاد نباش كه او راه دوري نرفته است . فرزاد در قلب هاي تپنده يي مي تپد كه سر به عصيان گذارده اند. هر جا كه سخن از آزادي و هيجي كردن آن است, هر جا كه بر تن كبود خيابان از پيروزي خلق بر شبداران مي نويسند بي شك دست فرزاد را پيدا خواهي كرد.
از نامه هاي فرزاد كمانگر:
«بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم :“من ده مه وي ببمه باييه= مي خواهم نسيمي شوم/ خوشه ويستي مروف به رم= و پيام عشق به انسانها را/ بو گشت سوچي ئه م دنياييه “= به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.«
و فرزاد خود پاسخي بود برهمة نامه هاي نوشته و نانوشته. او درس آخرش را چنين بر تن كاغذ بي رنگ نوشت. اكنون وقت قيام است و زمانة قيام كردن. دريا طوفاني است و پرخروش. از ساحل بركنيد كه زمان خيزش است.
شعري براي فرزاد كمانگر
«صولت سخت»
از قامتي نمي گويم كه قيامتي است از رسايي
از بلور تبسمي نمي گويم كه ترانه خوان پيروزي است
من از روانِ عزمي تا سرچشمه همه قلبها پرترانه ام
و از رويش جنگلي از اراده و پولاد براي راهي منتظر،
كه آرزوهاي يكصدساله خلقم، پايانش را به اميد نشسته است،
پرشعله مي شوم…
من صولت سخت تو را ديدم
كه طوفان مرگ را برگذرناگزير روزهاي شقاوت نشا كرد…
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadi
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر